گشتی در گلستان زیبا

گشتی در گلستان
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم فروردین 1393 ساعت 11:21 شماره پست: 196
  برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز

در این نخستین روزهای سال جدید که بارش برف و باران از یکسو و موج خوشایند مهمانان از شمال و جنوب ما را وادار به خانه نشینی و ایفای نقش میزبانی نمود، امروز بالاخره فرصتی دست داد تا سری هم به این خانه بزنم و فرارسیدن نوروز را به دوستان و همراهان همیشگی تبریک بگویم. خواستم تا ادامه سفرنامه سال گذشته را بنگارم که یادم آمد تاکنون راجع به دیار خودم مطلب چندانی ننوشته ام و این رسم مهمان نوازی نیست. پس بر آن شدم تا اولین پست سال را به گلستان گردی اختصاص دهم؛ استانی که علیرغم گردشگران بسیاری که همه روزه جاده هایش را درمینوردند هرگز آنگونه که باید و شاید دیده نشده. حال از شما میخواهم همراه ما شوید تا از دریچه دوربین ما نیز زیباییهای گلستان را ببینید هرچند نگاه ما به تک تک این عناصر، نوستالژیک است و هرکدام از این نقاط یادآور شیرینترین خاطرات زندگی مان است و از این جهت لااقل برای خودمان نوعی قداست ماورایی دارند و اگر از دریچه نگاه ما به آنها بنگرید آن هاله نور معروف را به دور تک تکشان خواهید دید. حالا همراه ما شوید تا گشتمان را از شهر خودمان گنبدکاوس و از نماد استان (گنبد قابوس) که به عنوان «بلندترین گنبد آجری جهان» ثبت یونسکو شده آغاز کنیم.

فقط قبل از هرچیز باید دو نکته را یادآور شوم نخست اینکه جای برخی از نقاط گردشگری گلستان (نظیر آبشار شیرآباد، موزه باستان شناسی گرگان، روستای زیارت و...) در این مجموعه خالیست چراکه در سالهای اخیر موفق به بازدید دوباره و عکاسی از آنها نشده ام؛ درواقع زمانی آنها را بازدید کرده ام که این دوربین دیجیتال را نداشتیم بنابراین مجموعه عکسی از آنها ندارم که در این پست قرار دهم و نکته دوم اینکه به دلیل مشکلات سایت آپلود عکس،برخی از عکسها ممکن است باز نشوند برای رفع این مشکل،میتوانید پست مورد نظر را دوباره و سه باره و چندباره باز کنید و این کار را تا باز شدن کامل تصاویر ادامه دهید. حالا بزنید برویم به ادامه مطلب


 

برج قابوس(بلندترین برج تمام آجری جهان)

 آلاچیق (خانه های سنتی و بومی ترکمن)

لباس سنتی اقوام ترکمن

جشن تولد 83 سالگی یک دوست عزیز در جوار بلندترین گنبد آجری جهان

سد گلستان

دریاچه پشت سد گلستان

......

علی آباد کتول

دریاچه زرین گل

مسیر جنگلی آبشار کبودوال

آبشار کبودوال(تنها آبشار تمام خزه ای ایران)

........

گرگان و بافت تاریخی اش

امامزاده نور

مسجد جامع گرگان و مناره سلجوقی اش

خانه تاریخی امیرلطیفی گرگان(موزه صنایع دستی)

موزه مردم شناسی و صنایع دستی گرگان(خانه امیرلطیفی)

کاخ موزه گرگان(پهلوی)

موزه مشاهیر واقع در کاخ موزه گرگان

خانه تاریخی شیرنگی ها

خانه های تاریخی دیگر(خانه باقریها-خانه تقوی ها)

..........

کردکوی

برج رادکان کردکوی(با قدمت هزارساله)

......

ساحل زیبای بندرترکمن

تجربه شترسواری در ساحل بندرترکمن

اسکله قدیمی بندر

اسکله جزیره آشوراده

جزیره آشوراده

قلعه آشوراده

......

آق قلا

مجسمه شاعر نامدار ترکمن(مختومقلی فراغی)

پل تاریخی آق قلا(دوره صفویه)

یکی از گل فشانهای اطراف آق قلا

.......

گمیشان

تالاب گمیشان

مجسمه های گمیشان

موزه صنایع دستی گمیشان

بافت تاریخی و خانه های زیبا و قدیمی گمیشان

........

مراوه تپه

تالاب آلما گل و آلاگل

ژ

مقبره مختومقلی فراغی(فردوسی ترکمن ها)

مدرسه و مسجد کریم ایشان

.....

کلاله

خالدنبی و طبیعت شگفت انگیزش

گورستان افسانه ای خالدنبی(قدیمی ترین گورستان ایران)

جایی که هرسال به آنجا میرویم و نمیدانم چرا هرگز از این کار خسته نمیشویم

دیوار تاریخی جرجان(منطقه قره دیب)

دریاچه سولوک لی (زالو) در دل جنگل گلستان

آبشار زاو (زاب)

سرچشمه خروشان زاب(چشمه زاو)

.......

مینودشت

 

آبشار لوه

........

رامیان

چشمه گل رامیان استخری طبیعی و بسیار زیبا در دل جنگل(با عمقی بالغ بر هشتاد متر)

و با هزاران قصه و افسانه در دلش

اهالی رامیان همه از کودکی شنا را در این استخر طبیعی می آموزند و اینگونه بر همه آبهای دنیا چیره میشوند.

روستای کشکک(ماسوله رامیان)

لباس سنتی بانوان رامیانی

آبشار سرخه کمر رامیان

آبشار پشمکی رامیان

 

.........

و اما زیباترین نقطه گلستان از دریچه نگاه من

عروس البرز شرقی قله زیبای «قلعه ماران»(واقع در رامیان)

همراه ما این کوه را بالا بیایید

این عروس پرناز و غمزه اغلب روزهای سال غرق در مه است و سپیدپوش

 

تصویری از قلعه ماران از ارتفاعات الهادی

 راستی هیچ متوجه شدید چه پرتگاههای مخوفی را پشت سر گذاشتید؟ 

و حالا به کاسه قلعه ماران خوش آمدید

اینجا برای خودش دنیاییست

حتی پرتگاههایش نیز اغواگرند

همان قدر مرموز، همانقدر زیبا، همانقدر افسونگر

از نظر من شاید زیباترین نقطه عالم...

خودم هم خوب میدانم که انصاف نیست، عدالت نیست اگر بگویم اینجا(قلعه ماران) زیباترین نقطه عالم است

ولی من بین قلعه ماران و عدالت، قلعه ماران را انتخاب میکنم

این عکس را در روز هشتمین همایش صعود قلم گرفتیم. همراه با دوستان وبلاگ نویس، پرویز شجاعی پارسا(ایران سرزمین من) و شادی گنجی (پرسه بر زمین)

در پایان بی اغراق اعتراف میکنم که بهشت را دیده ام

آری من بهشت را که سرزمین مادریم است با چشمان خود دیده ام.

 پایان

 

مختومقلی فراغی

آخرین جمعه اردیبهشت هر سال دلم پرمیکشد برای رفتن؛ رفتن به سراغ اسطوره بزرگی از دیار ترکمن؛ شاعری گرانقدر که فردوسی ترکمنها لقب گرفته و آنقدر محبوبیت دارد که سالانه دهها هزار نفر از هوادارانش را به آرامگاهش در نقطه ای دورافتاده در حوالی مرز ترکمنستان میکشاند. آخرین جمعه اردیبهشت هرسال این نقطه دور افتاده شاهد بزرگترین تجمع ترکمنهاست. بیست و هشتم اردیبهشت سالروز تولد و روز بزرگداشت شاعر آزادیخواه «مختومقلی فراغی» است
 
 

 چندسالی بود که دلم میخواست در این برنامه حضور داشته باشم ولی هربار با مخالفت سرسختانه جواد مواجه میشدم که میگفت:حرفش را هم نزن آنجا اصلا" جای زنها نیست. همسرم راست میگفت مراسم بزرگداشت شاعر با همه شکوه و عظمتش تنها یک عیب دارد و آنهم این که زیادی مردانه است و کمتر زنی در آن شرکت میکند اما از آنجایی که هیچ کاری نشد ندارد بالاخره بعد از کلی چک و چانه زدن موفق شدیم جناب همسر را راضی کنیم که در مراسم امسال شرکت نماییم. اینبار نیز دوستان همیشگیمان امین و هادیه و دختر گلشان رومیصا (که در راضی کردن جواد نقش بسزایی داشتند) ما را همراهی میکنند

 http://s4.picofile.com/file/7801144515/%D9%85%D8%AE%D8%AA%D9%88%D9%85.jpg

 گرچه در این آخر اردیبهشتی و نزدیک شدن به فصل درو گندم، طبیعتِ سبز گلستان به زردی گرویده ولی از زیبایی آن چیزی کم نشده. تپه های «چپرقویمه» یکی پس از دیگری ظاهر و گله های شتر و گوسفند از پس آنها نمایان میشوند. از حوالی تالابهای زیبای آلماگل و آلاگل عبور میکنیم کاش وقت داشتیم تا خاطرات گذشته در آنجا را مرور میکردیم، قایق سواری و ماهیگیری و پرنده نگری و نشستن زیر سایه اکالیپتوسها و عکاسی از لابلای نیزارها! افسوس که راه دراز است و تا شب نشده باید خود را به مقصد برسانیم

 به روستای «آق تقای» که نزدیک میشویم از ترافیک سنگین آن انگشت به دهان میمانیم باورکردنی نیست که چنین جماعتی برای بزرگداشت یک اسطوره ادبی به اینجا آمده باشند. باز جای شکرش باقیست که تا هوا روشن است به مقصد رسیده ایم وگرنه جا برای اتراق کردن هم پیدا نمیکردیم. فورا" چادرها را در نزدیکی مقبره برپا میکنیم و راهی مزارش میشویم تا فاتحه ای نثار روحش کنیم

 جماعت زیادی دور دو سنگ قبر سفید نشسته و به خواندن دعا مشغولند دعا که تمام میشود بلند میشوند تا جماعتی دیگر بنشینند و این سلسله مراتب تا صبح ادامه میابد یکی از سنگها متعلق به مختومقلی و دیگری از آن پدرش دولت محمد آزادی است که او نیز شخصیت برجسته ادبی و علمی بوده

 مختومقلی فراغی بزرگترین شاعر و شخصیت ادبی است که دیار ترکمن تا به امروز به خود دیده او در سال 1112 خورشیدی در روستای «حاجی قوشان» در شمال شرقی گنبد کاووس به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را نزد پدر آموخت و سپس برای فراگیری علوم دیگر به بخارا و افغانستان و هند سفر کرد و علوم و تجربیات بسیار آموخت. بیشتر اشعار مختومقلی مضامین اجتماعی و سیاسی دارند و بسیاری از آنها به دلیل اعتراض به سیاستهای مزورانه حکام و روحانیون وقت مورد تحریم واقع شدند. خود او نیز مانند بسیاری از روشنفکران آزادیخواه، سالها در محاکمه و حبس خانگی به سر برد تا روزی که در کنار چشمه آبی زلال به راحتی جان به جان آفرین تسلیم کرد.

 اشعار مختومقلی توسط یک شرق شناس مجاری که به دیار ترکمن سفر کرده بود گردآوری شد و امروز دیوان شعر او به زبانهای  انگلیسی، آلمانی، فرانسوی، لهستانی و... ترجمه گردیده

این آرامگاه زیبا که بر فراز مزارش واقع شده در دهه هفتاد ساخته شد و طی مراسم باشکوهی با حضور «پرزیدنت نیازوف» رئیس جمهور ترکمنستان و وزیر فرهنگ و ارشاد دولت اصلاحات (دکتر مهاجرانی) از آن رونمایی به عمل آمد. از همان سال تا به امروز هرساله در آخرین پنج شنبه اردیبهشت هرسال مردم ترکمن از همه شهرها و روستاهای استان به اینجا می آیند و مراسم بسیار باشکوهی برپا میکنند؛ آنقدر که آدم از انسجام و استقبال آنان متحیر میشود گمان نمیکنم در مراسم بزرگداشت هیچ چهره ادبی از جمله فردوسی،سعدی، حافظ یا مولوی چنین جماعتی شرکت کرده باشند شاید اغراق نباشد اگر بگویم قریب به ده هزار نفر در این مراسم حضور دارند

به چادر برمیگردیم تا شامی ریف کنیم در این فضا هیچ چیز به اندازه یک غذای اصیل ترکمنی نمیچسبد این است که دست به کار پخت «چکدرمه» میشویم

  باد شدیدی میوزد و نه تنها شعله گاز که حتی چادرها را نیز با خود میبرد پس میخزیم داخل چادر. طولی نمیکشد که اطرافمان پر از چادرهای رنگارنگ میشود حالا دیگر باد، زورش به چادرها نمیرسد. چکدرمه علیرغم سادگی اش فوتهای کوزه گری خاصی دارد که مهمترین آنها همین ظرف مخصوص پخت آن است که «قازن» نام دارد و یکی از اجزای لاینفک جهیزیه دختران ترکمن است 

 

شب که تاریکی بر همه جا مستولی میشود و ما روی حصیر و در هوای آزاد مشغول خوردن چکدرمه هستیم باد نوای خوش ساز و آواز را از دوردستها به گوشمان میرساند باید هرچه زودتر خود را به جماعت پشت تپه ها برسانیم پس راه می افتیم. آنسوی تپه ها شهری است؛ خانه هایش همه چادر و جماعتش همه مشغول خواندن و نواختن و همنوایی کردن. شهری که خشت خشتش از هنر است و موسیقی و شعر و عشق

 هزاران چادر بزرگ و کوچک روی تپه ها و کنار گندمزارها برپا شده همه با یک سبد موسیقی و شعر پذیرای میهمانانشان هستند. گروههای موسیقی ترکمن از همه جای ایران با هر سبک و سیاقی حضور دارند؛ یکی چادر بزرگی برپا کرده و دیگری فضای باز را برگزیده. صدها نفر دور هرگروه گرد آمده اند تا اشعار زیبای شاعر محبوبشان را که با نوای خوش تار عجین گشته بشنوند و دل و جانشان را با آن جلا دهند

با دیدن خیل عظیمی از علاقمندان که عشق به موسیقی و شعر هنوز در رگهایشان جاریست اشک در چشمانم جمع میشود تنها عشق به هنر است که سالهای سال این نوع موسیقی را حفظ و سینه به سینه به بازماندگان سپرده.

به دهها چادر سر میزنیم؛ هرکدام سازی خاص را مینوازند یکی سنتی، دیگری پاپ، یکی عامه پسند و دیگری جوان پسند. آنقدر تنوع سبک زیاد است که درمانده از انتخاب میشویم و در هرجا تنها دقایقی مهمان میشویم با این حساب اگر تا صبح هم ادامه دهیم موفق نمیشویم از همه گروهها بهره ببریم. شب از نیمه گذشته و بچه ها خوابشان گرفته و باران نم نمک شروع به باریدن کرده ولی حریف جماعت نیست و همچنان نوای موسیقی در این تاریکی شب و نم نم باران بهاری بر دشت طنین انداخته

 

پس به همراه بچه ها راهی چادرهایمان میشویم نیمه های شب با صدای شرشر باران از خواب بیدار میشویم آنهم چه بارانی رگبار بهاری! آنقدر پرشتاب که به وحشت می افتیم بچه ها آنقدر از گردش شبانه خسته اند که به خواب عمیقی فرو رفته اند آنقدر که دلمان نمی آید بیدارشان کنیم و زیر فضای مسقف ببریم تازه آن سقف هم از ما آنقدر دور است که تا به آنجا برسیم موش آب کشیده شده ایم پس سفره شاممان را روی چادر پهن کرده و به خوابمان ادامه میدهیم.

 صبح با سرو صدای عده ای که دارند صندلیها را از کامیون پایین می آورند و زیر فضای مسقف میچینند بیدار میشویم. طبق معمول هر سال قرار است مسئولین دولتی با دبدبه و کبکبه سربرسند و برای جماعتی که قرار است روی صندلیها بنشینند، داد سخن سر بدهند و حرفهای هرساله را تکرار کنند در کمال تعجب میبینم که همه آن جماعت دیشب در حال جمع کردن چادر و رفتن هستند و از قرار هیچکس باقی نمیماند و مسئولین میمانند و ملازمانشان و البته صندلیهای خالی!

 کاش مسئولین محترم دیشب اینجا بودند و به جای سخنرانی کردن برای دیگران یکبار هم که شده چهارزانو در کنار بقیه مینشستند و به نوای خوش تار و آوای نی در سکوت شب دشت گوش میسپردند. کاش روح و جانشان را با اشعار شاعر آزادیخواه اندکی تلطیف میکردند آنگاه حتم داشتم که همه این جماعت به استقبالشان می آمدند. کاش آن جماعت را میدیدند و دلشان را به چندصد نفری که قرار است روی صندلیها بنشینند خوش نمیکردند کاش برای یکبار هم که شده از خود میپرسیدند چه کار کرده ایم که این جماعت مثل جن دیده ها از ما فرار میکنند؟ به امید روزی که همه مسئولین کشورمان از جنس مردم شوند

با شاعر نامی حماسه سرا و فردوسی ترکمن صحرا خداحافظی کرده و راهی خانه میشویم اینبار مسیر بازگشت را از مراوه تپه و کلاله انتخاب میکنیم تا دیدنیهای بین راه را نیز ببینیم. صبحانه را در پارک مراوه تپه میخوریم و در بین راه وارد روستای «کریم ایشان» میشویم تا از مدرسه و مسجد تاریخی اش دیدن کنیم.

این مکان زیبا مدرسه ایست متعلق به عهد قاجار که در سال 1328 قمری همزمان با مسجدی در مجاورتش ساخته شده این دو توسط فرهیخته ای خیّر از همین دیار موسوم به «قلیچ ایشان» ساخته شده اند و پس از او فرزندانش «کریم ایشان» و «محمد ایشان» به اداره آن پرداخته اند این مدرسه از زمان ساخت تا به امروز هزاران فرد تحصیل کرده در علوم گوناگون تربیت نموده و امروز به حوزه علمیه اهل تسنن تبدیل گشته

شاید نکته قابل توجه در معماری این بنا این باشد که هیچ چیز آن بی حساب و کتاب ساخته نشده و تمام عناصر ساختمان از جمله تعداد حجره ها،پله ها و حتی آجرها و پنجره ها بر اساس نمادهای اسلامی و قرآنی ساخته شده مثلا" دورتادور حیاط  23 حجره قرار دارد که سالهای رسالت پیامبر اسلام را نشان میدهد و مدرسه دارای دو طبقه است که با دوازده پله به هم راه دارند (به تعداد امامان شیعیان) و تعداد آجرهای هر حجره دقیقا" به تعداد آیات قرآن است

 همچنین سردر ورودی آن که مزین به شیر و خورشید است پنج پنجره دارد که اشاره به نمازهای پنجگانه دارد

و سردر ورود به حیاط درونی یک گل در حال شکفتن را نشان میدهد که اشاره به شکوفا شدن شخصیت افراد پس از ورود به مدرسه دارد و سمت دیگر همان دیوار نقش شمعی است که نماد سوختن است و اشاره به شخصیت والای اساتید مدرسه

 در ساختمان مسجد که مقارن با مدرسه ساخته شده نیز همین نمادها به کار رفته مسجد شامل شبستان و چهار گنبد قرینه و منظم است به تعداد چهار خلیفه مسلمانان (سنی مذهب)

 http://s4.picofile.com/file/7801147953/%D9%85%D8%AE%D8%AA%D9%88%D9%8516.jpg

 هردو این آثار در سال ۱۳۵۴ به ثبت ملی رسیده اند و علاوه بر اینکه جلوه خاصی را به این روستای مهجور بخشیده اند هزاران عالم و دانش آموخته را تربیت و تحویل جامعه داده اند و امروز جزو معدود آثار تاریخی به جا مانده از عهد قجر در استان گلستان میباشند که دیدار از آنها خالی از لطف نیست...

روستای کشکک (فرار از تکنولوژی)

هفته که به آخر میرسد دیگر خسته از کار و تلاش روزانه دلم میخواهد به جایی تازه فرار کنم اینبار فکر فرار از دنیای پیچیده در تکنولوژی پای ما را به روستایی در دل کوهستان میکشاند جایی که بتوان برای یک روز هم که شده طعم واقعی زندگی را چشید و عطرش را با تمام وجود حس کرد پس همراه ما باشید در سفرنامه فرار از تکنولوژی (در این سفر دوستمان امین رضوانی و خانواده اش و همچنین مادرم ما را همراهی میکنند)

 مدتها بود دنبال روستایی بودم که دست ویرانگر تکنولوژی نوستالژی را از آن نگرفته باشد و در عین حال زندگی در آن جاری باشد جایی که بتوان از ورای آن به زندگی مادربزرگهایمان سرکی کشید و یاد و خاطره قدیم ندیمها را زنده کرد روستای «کشکک» که امروز میخواهیم به آنجا سفر کنیم روستایی است با این ویژگیها که در دل کوهستانهای البرز شرقی مهجور مانده. برای رسیدن به این روستا باید راه جاده رامیان - شاهرود را درپیش گرفت بعد از یک ربع رانندگی تابلوی رضی - کشکک نمایان و ما را به جاده هدایت میکند پس از نیم ساعت رانندگی و از عبور از جاده ای پیچ و واپیچ و سربالایی با شیبهای تند که جا به جا هم ریزش کرده و کوه رانش، بالاخره از پس آخرین پیچ کوه، روستایی پلکانی و افسونگر از دور نمایان میشود که از پای کوه تا قله اش را خانه هایی خشتی و گلی پوشانده.

 

از آنجاییکه من و همسرم به گردش و زندگی در روستا علاقه خاصی داریم هرگاه از روستاهای اطراف بیماری به ما مراجعه میکند آدرس و تلفنش را فورا"یادداشت میکنیم تا روزی به او و دیارش سری بزنیم با اینحال برای هردویمان عجیب است که چرا تا بحال از این روستا هیچ بیماری به ما مراجعه نکرده.از آنجاییکه مطلع بودیم کشکک روستایی مهجور در دل کوه است باید اطلاعات دقیقی راجع به مسیر و ماهیتش جمع آوری میکردیم.تنها چیزی که راجع به کشکک میدانستم این بود که پسرعمه ام مجید در کشکک قطعه زمینی خریده و گاه و بیگاه به آن سری میزند این بود که قبل از حرکت با او تماسی گرفتم تا از کم و کیف جاده و امکانات روستا برای شبمانی مطلع شوم.خلاصه بگویم که ما همینطور الله بختکی و بدون داشتن نام و نشانی از کسی به جایی پا نهاده ایم و حالا میخواهیم محض کنجکاوی هم که شده میزان مهمان نوازی مردمش را بسنجیم.

 

همینکه به اولین خانه کشکک میرسیم از اهالی خانه سراغ خانه اجاره ای را میگیریم آنها اعلام آمادگی میکنند که یکی از اتاقهای منزلشان را با تمام امکانات شبمانی در اختیارمان بگذارند و درست در لحظه ای که میخواهیم ماشینها را پارک کنیم مردی سوار بر موتور پیدایش میشود و میگوید که مجید با او تماس گرفته و ما باید به منزل او برویم .خانه کربلایی قدرت (میزبان ما ) در آخرین طبقه روستا واقع است و ما شیب تند کوه را بالا میرویم ولی ماشین امین نفسش میبرد و در نیمه راه خاموش میشود کربلایی میگوید همانجا پارکش کن و نگران هیچ  چیز نباش همه پیاده راه می افتیم.همسر کربلایی اتاق مهمانی خانه را برایمان آماده کرده خودشان امشب که نیمه شعبان است میزبان همه اهالی روستا در مسجدند و از ما هم دعوت میکنند برای صرف شام برویم ولی ما آنقدر خسته ایم که ترجیح میدهیم در خانه بمانیم .کربلایی میگوید که خودشان صبح زود برمیگردند وقتی طلب کلید میکنیم تا موقع خواب به درها چفت و بستی بزنیم تازه متوجه میشویم که چیزی بنام کلید در اینجا اصلا مفهومی ندارد و هیچ خانه ای نه در و دیواری دارد و نه قفل و کلیدی همیشه همه درها باز است حتی به روی غریبه ها

در اتاقمان از پنکه وکولر هیچ خبری نیست در هیچکدام از خانه ها نیست.نسیم خنکی که از پنجره به داخل می آید آدم را از هر وسیله سرمازایی بی نیاز میکند. شب را در سکوتی شیرین با صدای لالایی زوزه سگها و شغالها به خوابی عمیق فرو میرویم اینجا همه مردم سر شب میخوابند و صبح علی الطلوع بیدار میشوند اینجا کسی ساعت کوک نمیکند همینکه اولین انوار طلایی خورشیدبه صورتشان تابید از جا برمیخیزند و به دنبال روزی خود میروند

 

صبح علی الطلوع در حالیکه بچه ها خوابند بیدار میشویم بچه ها را به مامان که همراه ما آمده میسپاریم و راهی طبیعت اطراف روستا میشویم .به خیال خودمان خیلی سحرخیز شده ایم در حالیکه سر راه زنان و مردان روستایی را میبینیم که پیاده و سواره بر الاغ و اسب به مزارعشان میروند ما نیز در پی کشف طبیعت مسیر جنگل را در پیش گرفته ایم

 

از زیباییهای طبیعت اینجا هرچه بگویم کم گفته ام طبیعتی بکر با تمام عناصر خاص خودش که سالهاست به خاطره ها پیوسته.کاش بچه ها هم پای رفتن داشتند و میتوانستند همراه ما بیایند و این گاوهای شیرده را ببینند و نبض پاینده هستی را در این گندمزارها بشنوند

 

یکساعتی را در جاده ای رو به بالا رفته ایم که تراکتوری از راه میرسد و ما سوار میشویم تجربه نابی است این تکانهای تراکتور که انگار دستگاه ویبراتور روی بدنت کار گذاشته اند. تراکتور مسافران را در مزرعه ای پیاده میکند و ما هم پیاده میشویم و همراه آنان به مزرعه گندم میرویم 

 

اینجا مزرعه کربلایی قدرت است امروز با اهل و عیال آمده برای دروی گندم اینجا مردم هنوز به روش سنتی یعنی با داس گندم را درو میکنند داس را از کربلایی میگیرم و مشغول دروی گندم میشوم .واقعا" کار پر زحمتی است کربلایی و همسرش آنچنان با مهارت از پس اینکار بر می آیند که نگو و نپرس .مردم اینجا برای کار کشاورزی از در و همسایه کمک میگیرند مثلا امروز همه بسیج میشوند و محصول کربلایی را درو میکنند فردا همه میروند سراغ مزرعه دیگری اینجا کلمه کارگر و دستمزد مفهومی ندارد همه یاریگر همند

 

بعد از درو و دسته دسته کردن گندمها آنها را روی هم تل انبار میکنند تا به موقع دستگاه خرمن کوب بیاید و گندم و کاه را از هم جدا کند گندم و کاه هر کدام جداگانه درون کیسه میرود اولی به مصرف انسان و دومی در زمستان های سرد و استخوان سوز اینجا که برف تا کمر آدم میرسد خوراک دام شود.

 

بعد از مزرعه راه جنگل و چشمه دوبرار(دو برادر ) را در پیش میگیریم یکساعتی که از مزرعه رو به بالا میرویم جوی آبی روان ما را به جنگلی بکر میرساند مه صبحگاهی حال و هوای عجیبی به جنگل داده جنگل در سکوت و آرامش مرموزی فرو رفته خوشبختانه پای کمتر کسی مگر کوهنوردان به این جنگل میرسد برای همین اینقدر بکر مانده.

 لب چشمه مینشینیم و بساط صبحانه و چای را آماده میکنیم کمی در جنگل گردش میکنیم و دوباره به سمت روستا راه می افتیم.

 

در راه بازگشت گله گوسفندانی را میبینیم که از چرا به سوی آرامهایشان برگشته اند ما هم دنبال گله که یک بز زنگوله دار سرگروهشان است راهی آرام میشویم جایی که گوسفندان را آنجا نگه میدارند و صاحبانشان همانجا میمانند

 

بره ها را برای چرا بیرون نمیبرند آنها توی آغل منتظر بازگشت مادرانشان هستند وقتی مادرها برمیگردند بره ها شروع به بع بع میکنند یعنی که ما گرسنه ایم ما را دریابید و چقدر غم انگیز است که باید تا غروب منتظر بمانند تا ته مانده شیر مادر را بخورند و چقدر غم انگیزتر که فقط روزی یکبار شیر مادر به آنها میرسد و بقیه مال ما آدمهاست که ماست و پنیر و کره و کشک و دوغ و بستنی میخواهیم

 و چه حدیث غمناکی که بره ها حتی شبها باید از آغوش و سینه پرمهر مادر محروم باشند مبادا شیر مادر را بخورند و تمام کنند و به این موجود دوپای خودخواه و طمعکار چیزی نرسد.بره های دوست داشتنی و نجیب! ما را حلال کنید چه بگویم که رسم روزگار چنین است.

 

کشک تازه، ماست تازه، شیر، سرشیر،پنیر،دوغ همه چیز در آرام پیدا میشود و ما از هرکدام میخوریم و بعد میخریم

به خانه کربلایی که برمیگردیم بچه ها بیدار شده اند و دنبال غازها و مرغ و جوجه ها میدوند اشکان به اردکها با دست غذا میدهد و ارشیا سگ را نوازش میکند لباسهای خاکی هردوشان نشان میدهد که ساعتها توی روستا مشغول بازی بوده اند

 

بعد از ناهار که مامان زحمت پخت آن را کشیده برای کشف روستا به دل آن میزنیم. بافت این روستا مرا یاد ماسوله می اندازد با این تفاوت که علیرغم اینهمه تعامل اینجا با این طبیعت زیبا و بکر اما همچنان مهجور مانده.هنوز مردم اینجا اغلب مایحتاجشان را خودشان تولید میکنند تابستان که فصل کار است و کشاورزی زمستان اما که برف یک متر روی زمین مینشیند و ارتباط روستا با همه جا قطع میشود باز هم زنان و مردان روستا بیکار نمینشینند توی اکثر خانه ها لوازم بافندگی پارچه است انواع دستمال و چادر شب های زیبا که در همه حال دور کمر زنان بسته میشود یادگار این روزهاست است زنها چادرشب به کمر بسته پا به پای مردان در مزرعه کار میکنند شاید به همین دلیل است که هرگز دچار کمردرد نمیشوند. زنان اینجا بی نیاز از پنکه و کولر و مایکروفر و ماشین لباسشویی و ظرفشویی هرگز از اینکه با دست لباس میشویند و خانه جارو میکنند شکایتی ندارند. چشم هم چشمی و رقابت بر سر بدست آوردن امکانات به اصطلاح رفاهی خواب و خوراک را از کسی نگرفته فشار خون و کلسترول و دیابت و افسردگی و آلزایمر و... در یک کلام عوارض ناشی از تکنولوژی زدگی مثل شهرها در اینجا اپیدمی نشده و هیچکس به سندرم رفاه زدگی مبتلا نیست حالا میفهمم چرا تا بحال حتی یک بیمار از اینجا به ما مراجعه نکرده.آری کار و تلاش، روزی حلال، قناعت، آسودگی خاطر این است راز طول عمر و سلامتی ساکنین اینجا. باید اینجا باشید و ببینید پیرمردها و پیرزنها چطور بدو بدو این طبقات کوه را هر روز بالا و پایین میکنند. افسردگی در این روستا هیچ مفهومی ندارد و امید به زندگی بسیار بالاست این را از گلدانهایی که روی هر پشت بامی و لب هر پنجره ای گذاشته اند میتوان فهمید تقریبا" خانه ای را پیدا نمیکنی که ساکنینش از خیر یک قوطی حلبی گذشته باشند و داخلش گل نکاشته باشند. هنوز میل به زیبایی در وجود اهالی اینجا موج میزند و این است مفهوم واقعی خوشبختی

 فکر میکنم گاهی ما آدمها زندگی را آنقدر در زرق و برق امکانات رفاهی میپیچیم که قادر به درک واقعی آن نیستیم خوشبختی شاید همین عطر مختصر گلهایی است که در سرای محقر مردم اینجا پیچیده. آری اهالی روستای کشکک واقعا" خوشبختند.

دوستان عزیزم از امشب به مدت نه شب به سفری در آنسوی آبها میروم و احتمالا" از دنیای مجازی دورم .پس وعده ما انشاالله پس از بازگشت از سفر...  

گنبد قابوس

بالاخره بعد از سالها چشم انتظاری برج هزارساله شهر ما «گنبد قابوس» هم ثبت جهانی شد وقتی خبر را شنیدم از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاوریم. همان شب شام مختصری آماده کردم و سفره شاممان را توی پارک محوطه برج پهن کردیم و نشستیم و زل زدیم به بلندترین بنای آجری جهان

گنبد قابوس که هم نام این برج است و هم نام شهری که گرداگرد برج ساخته شده و پرواضح است که نامش را از این برج گرفته،در سی وششمین اجلاس یونسکو که در روسیه برگزار شد،به عنوان پانزدهمین اثر تاریخی و فرهنگی ایران به همراه مسجد جامع اصفهان (که شرح آن را در سفرنامه اصفهان نگاشته ام ) ثبت جهانی شد و این خبر دل بسیاری از هم میهنان بخصوص گنبدیها را شاد کرد

گنبد قابوس که گنبدیها به آن «میل» میگویند در راستای ظاهر سربه فلک کشیده اش ریشه ای بس عمیق دارد ریشه ای تا اعماق هزار ساله تاریخ. این برج با شکوه، از هزار سال پیش تا به امروز همچنان بر تارک جرجان درخشیده تا چراغ راه آیندگان باشد مبادا که گذشته شان را گم کنند.حالا هم که ثبت جهانی شده تا شهر فراموش شده گنبد قابوس را دوباره در یادها بیدار کند

 

روز بعد از شنیدن خبر به اداره میراث فرهنگی زنگ زدم تا ببینم به مناسبت این واقعه ملی که لااقل برای شهر ما نقطه عطف بزرگی به شمار می آید برنامه ای تدارک دیده اند یا نه و آنها پاسخ دادند که با همکاری نهادهای وابسته قرار است روز چهارشنبه جشنی با حضور مردم در محوطه اطراف برج برپا شود. روز چهارشنبه به شوق شرکت در جشن، کارم را در کلینیک زود تمام کردم و با ارشیا به سمت میل راه افتادیم.دور تادور محوطه مربع شکل برپایی جشن را حصاری پارچه ای کشیده بودند و فقط یک ضلع را برای ورود و خروج افراد باز گذاشته بودند. با وجودیکه سر ساعت مقرر آنجا رسیدیم حتی یک صندلی خالی برای نشستن نبود صندلیهای ردیف اول که محل جلوس عالی رتبگان استانداری و فرمانداری و سپاه و امام جمعه و ...بود و ردیف های بعدی هم مربوط به کارمندان آنان و خانواده هایشان. چند ردیف آخر را هم نیروهای انتظامی که به قول خودشان مسئولیت برقراری نظم را به عهده داشتند، اشغال کرده بودند خلاصه بگویم که حتی یک وجب جای خالی برای مادر و پسری که مدام نق میزد که مامان خسته شده ام بیا از اینجا برویم وجود نداشت

 

برنامه جشن شامل یک سرود بود که نظامیان اجرا کردند و سخنرانیهای تک تک مسئولین که به همراه محافظینشان بالای سن میامدند و قرائت میکردند. یکی از آقایان که اتفاقا"در اجلاس یونسکو هم حضور داشته و از قرار تازه از سفر روس برگشته بود ضمن استناد به اجلاس سنپترزبورگ، لابلای مدح و ثناگویی ها و تعارف تکه پاره کردنهایش مشتی جانانه هم به دهان این و آن نثار میکرد که آی جماعت ما تنها در شهر کوچکی مثل گنبد هزار سال تاریخ داریم و امریکا با آن دکّ و پزش فقط چهارصد سال تاریخ دارد و پس درنتیجه او توخالی است و ما نباید از او بترسیم و در مقابلش از مواضعمان کوتاه بیاییم و از این قبیل حرفها...نمیدانم حرفهای تکراری او بود یا گرفتگی عضلات پاهایم یا نق نق ارشیا که بالاخره عطای جشن ! را به لقایش بخشیدم و رفتیم بالای تپه زیر سایه میل

 

وقتی رسیدم بالا جماعتی شاد را دیدیم که دور میل حلقه زده بودند و به دور از هیاهوی دنیای سیاست شادی خودشان را از ثبت جهانی شدنش اینگونه نشان میدادند. من نیز بر بلندای تپه نشستم زانوها را بغل کردم و در حالیکه غروب خورشید را از فراز نماد هزارساله شهرم به نظاره نشسته بودم به خلسه تاریخ فرو رفتم

سال 375 خورشیدی است کارگران مشغول ساختن بنایی عظیم هستند که امیر شمس المعالی قابوس ابن وشمگیر حاکم ادب دوست جرجان دستور به ساخت آن داده تا شکوه و عظمتش را به رخ جهانیان بکشد. کارگران با آجر و ملات ساروج بنایی بلند و ده پره به ارتفاع 37 متر میسازند که نه پلکانی دارد و نه داربستی آنها خاکریزی ساخته اند تا با بالا رفتن از آن گنبد برج را بسازند گنبدی به ارتفاع 18 متر .کتیبه ای نیز به خط کوفی گرداگرد پایه برج حک کرده اند که متن فارسی اش به این مضمون است به نام خداوند بخشنده مهربان - این است کاخ باشکوه - امیرشمس المعالی - امیر پسر امیر - قابوس فرزند وشمگیر - فرمان داد به ساخت آن - در زندگی خویش - درسال سیصد و نود و هفت قمری - و سال سیصد و هفتاد و پنج یزدگردی

 

برج بعد از ده سال آماده میشود همه از هیبتش انگشت به دهان شده اند قابوس که کشته میشود جنازه اش را در محفظه ای شیشه ای گذاشته و با زنجیر از بالای برج می آویزند تا هر روز نور خورشید از منفذ گنبد برج بر پیکرش بتابد زیرا او از تاریکی گور بیزار است قرنها میگذرد تخت قابوس مورد تاخت و تاز واقع شده سرزمینش دیگر مثل گذشته آباد نیست از آن دیار جرجان تنها قصبه ای باقی مانده ولی برج خاموش همچنان بر ریشه هایش ایستاده و فراز و فرود زمانه را نظاره گر است. هجوم باد و باران و زلزله هم نتوانسته از پای در بیاوردش تنها تابش آفتاب سرخی رنگ آجرهایش را به زردی بدل کرده و رطوبت بر روی گنبدش علفهای هرز رویانده اما در این میانه هیچ بلای طبیعی به اندازه دست غارتگر بشر به برج صدمه نزده چه دستهای ناپاکی که به طمع یافتن گنج و عتیقه جات و جسد احتمالی قابوس تیشه به ریشه اش نزدند

آری هزاران قصه آمیخته با واقعیت و افسانه لای خشت خشت این بنا پنهان است که سینه به سینه گشته تا امروز به ما رسیده

 

قصه دیگری میگوید این بنا اصلا" مقبره قابوس نبوده بلکه تنها بنای یادبودی بوده تا در تاریخ نام قابوس را زنده نگه دارد و باز قصه ای دیگر میگوید اینجا راساخته اند و برفرازش مشعلی فروزان نهاده اند تا از دور چون فانوسی درخشان راهنمای مسافران خسته باشد البته اگر هم سازنده چنین قصد و غرضی نداشته این هدف خود به خود تامین میگشته. قصه دیگری میگوید در اعماق این برج کانالی بس دراز است که به مرزهای روسیه راه دارد. شایدهمین قصه بهانه ای به دست روسها داد تا به طمع یافتن عتیقه جات،در سال 1886 میلادی منطقه را مورد کاوش قراردهند و درنهایت نه گنجی یافتند نه کانالی و نه جسدی ولی به کشف مهمی نایل شدند و فهمیدند که این بنا تا عمق زیادی دارای زیرساختی آجری بوده و درنتیجه تپه ای که برج بر فرازش ایستاده مصنوعی است و از خاکریزی که نقش داربست را داشته بوجود آمده

 

از این بالا به کافی شاپ روبروی برج نگاه میکنم و به ده سال قبل برمیگردم که عصرها با جواد روی صندلیهای کافی شاپ رو در روی برج مینشستیم و در حال خوردن خوشمزه ترین ساخته دست بشر یعنی بستنی قشنگترین حرفهای زندگی را میزدیم و مهمترین تصمیم گیریها را برای زندگی مشترکمان میکردیم حالا که فکر میکنم میبینم در پیش زمینه همه آن بهترین روزها و شیرینترین لحظه ها این برج حضور داشته و نظاره گر ما بوده آنقدر که گاهی وقتها اصلا" نمیدیدیمش. بعد از آن روزها هر وقت از روزمرگی زندگی و نداشتن شرایط سفر دلمان میگرفت و برج و بارو و قلعه و در یک کلام تاریخ خونمان پایین می آمد آجرهای این برج بود که به دادمان میرسید بعد از تحویل سال نو اگر در سفر نبودیم بی برو برگرد اول از همه خدمت برج شرفیاب میشدیم اگر هم در سفر بودیم بلافاصله بعد از برگشت.

http://s1.picofile.com/file/7675229137/%D9%82%D8%A7%D8%A81.jpg

تعطیلات نوروز دور و برش پر میشود از آلاچیق های ترکمنی که توی هر کدامشان گوشه ای از زندگی اصیل ترکمنها به تصویر در می آید آنوقت شما میمانید و این لباسهای سنتی و قالیچه ها و صدای تار و آواز ترکمن و بوی خوش «بورک » و «بیشمه » های خوشمزه که پایتان را به داخل آلاچیق ها باز میکند

بچه ها به برج میگویند مداد بزرگه این اسم را خودم رویش گذاشتم وقتی که بچه بودم. بعد که بزرگتر شدم راجعبش قصه ها ساختم و برای بچه ها تعریف کردم

 

 آهای آقایان پشت حصار ! این تپه سبز زیبا،این پارک با آن درختان بید مجنون،جمیع این آدمها که دور این برج طواف میکنند،این جماعت شاد که سفره های کوچک شام خود را پای برج پهن کرده اند حتی این پسرک بازیگوش من که همیشه با لب خندان وارد پارک اینجا و با چشم گریان از آن خارج میشود، همه و همه به اندازه شما از این برج، از این شهر و از این سرزمین که نامش ایران است سهم دارند.باور کنید ما آدمهای معمولی جامعه آنقدر هم که فکر میکنید خطرناک نیستیم اصلا" نیاز به این همه محافظ و ملازم نبود!!!

با مردم سرزمینمان اندکی مهربانتر باشید آقایان!!!

کوله پشتی (6 ) روستای یورت کاظم

جمعه که میشود باز هوس فرار از دغدغه های زندگی به سرمان میزند.کوله ها آماده میشوند و اسب سفید جناب همسر زین به سوی مقصدی نامعلوم؛هرجا که بتوان از هیاهوی زندگی ماشینی گریخت و در خاک و جنگل و آب و آسمان گم شد و رنگ طبیعت به خود گرفت جایی که بتوان خستگیهای یک هفته کاری را در خاکش دفن کرد و یا به آب روانش سپرد

اینبار میخواهیم به جایی برویم که از آن فقط یک نام میدانیم «نیلکوه» و روستاها و طبیعتش .جاده ای کوهستانی را در پیش میگیریم و پس از گذر از چند روستای حاشیه جاده به فارسیان میرسیم جایی که آسفالت جاده قلبش را شکافته و سیمان و آهن و آجر و موبایل و ماشین لباس شویی را به آنجا برده. دلم برای دیوارهای کاهگلی خانه هایش میسوزد میتوانم از همینجا صدای ناله فرو ریختنشان را بشنوم. دیوارهای کاهگلی و پرچینها یکی یکی دارند از کوچه های اینجا کوچ میکنند و به خاطره ها میپیوندند دلم برای مردم روستا بیشتر از دیوارها میسوزد آنها که دلخوش چند ویلای رنگارنگ روستا هستند؛ویلاهایی که صاحبانشان با ماشین وارد آنها میشوند و آب آشامیدنیشان را با خود از شهر می آورند و حفاظ پنجره ها و قفل درهایشان سخت تر از دل و دست مردم روستاست.

دلم میگیرد آنقدر که نمیخواهم حتی عکسی به یادگار از آن داشته باشم برمیگردیم به قلب کوهستان روستایی از لابلای درختان خشک رخ مینماید شیب تند جاده ای سنگلاخی را رو به پایین در پیش میگیریم تا آنجا که رودخانه ای پرآب فرمان توقف میدهد ماشین را پارک میکنیم و از روی پل چوبی - کاهگلی رودخانه راه سربالایی را زیر قدمهایمان میگیریم

چقدر عاشق بوی خاک و کاهگلم و جنجال مرغ و خروس و این غازهای گردن دراز برسر تکه ای غذا و حتی عاشق این پهِن های پَهن شده روی خاک و رخت و لباسهای آویزان از بندها و این خانه های بدون حصار که دست فضول ما میتواند کاهگلش را لمس کند و توله سگش را نوازش و پای فضول ما از نردبانش بالا رود و قدم بر بامش گذارد

اینجا جایی است که هنوز دست ویرانگر تکنولوژی نتوانسته نوستالژی را خراب کند هنوز هجوم آهن و سیمان و آجر نتوانسته بوی کاهگل را از حافظه مردم پاک کند و هنوز ترق ترق سوختن هیزم در بخاری خانه ها از هر موسیقی دلنوازتر است و تصویر دودکشی پر از دود عضو لاینفک نقاشی کودکان.اجاق و تنور و آب گرمکنهای هیزمی خانه ها کور نشده و به تاریخ نپیوسته.

 

اینجا هنوز صدای خروس ساعت کوکی مردم است و زوزه شغال لالایی کودکان.از مغازه و فروشگاه خبری نیست و کسی که به شهر میرود،مایحتاج بقیه را میخرد و با خود می آورد

ساکنین قدیمی اینجا زندگی در روستا را با همه سختی به کوچ نشینی در حاشیه شهر ترجیح داده اند هنوز روزی سه بار صدای اذان از مسجد جامع روستا مردم را به مهمانی خدا دعوت میکند و سیزده کودک خردسال روستا کیف و کتاب به دست هر روز به شوق آموختن درسی نو راهی مدرسه میشوند و همه با هم سر یک کلاس پنج پایه مینشینند با تنها معلم مدرسه که هم مدیر است و هم ناظم و هم معلم و هم سرایدار.

هنوز توی سی و اندی خانه قدیمی روستا زندگی جاریست خانه هایی که صد و اندی نفر را در خود جا داده که هرساله تعدادی از آنان کم میشوند جوانان روستا در پی یافتن آینده ای بهتر با روستا وداع میکنند و دخترکان روستا لب پنجره ها چشم انتظار آنان میمانند آنها که هرگز برنخواهند گشت. دختران اینجا دختران انتظارند.

کاش میتوانستیم امشب را در یکی از این خانه های روستا و با کودکان مدرسه اش سر کنیم دلم میخواست کنارشان میماندم و برایشان قصه میخواندم آنقدر که پلکهایشان سنگین شود و روی هم بیفتد .شاید یکی از همین روزها پستچی بسته ای سفارشی را با خودش به روستا بیاورد بسته ای حاوی کتاب داستان و مداد رنگی و دفتر و بازیهای فکری.روی بسته نوشته باشد تقدیم به سیزده دانش آموز مدرسه روستای «یورت کاظم»

پایان