روز چهارم سفر است و ما عازم کربلاییم. پس از طی مسافتی حدود هشتاد کیلومتر از نجف به کربلا میرسیم. در همان لحظه ورود به شهر، غم بزرگی سراسر وجودم را فرامیگیرد؛ غمی که یقینا" ریشه در بزرگترین تراژدی تاریخ شیعیان دارد که در سال 61 قمری در این نقطه به وقوع پیوسته. انگار هنوز پس از گذشت هزار و چهارصد سال از آن روز، شهر همچنان در ماتم و عزا غرق گشته.
از همان نخستین لحظات ورود به شهر آنچه میتوان شاهد بود، فقر و تبعات جنگهای پی در پی است. جنگ عراق و همسایگانش، جنگ های داخلی بر سر فرقه و مذهب و قومیت و... سرزمینهای جنگ زده همه یکجورهایی شبیه همند. وقتی فکر و ذهن و انرژی و پول مملکتی فقط صرف ایده های جنگ افروزانه حاکمان و به اثبات رساندن ایدئولوژیهای افراطی و متعصبانه و صدور موهومات آنها به دنیا باشد، دیگر آیا جایی برای شکوفایی ذوق و هنر باقی میماند؟ سرزمین عراق آینه ای تمام نما از ممالک جنگ زده دنیاست و مردمانی که قربانی ایدئولوژیهای افراطی هستند.
در کوچه پسکوچه های شهر، مسافرخانه ها و هتلهایی به چشم میخورند که بسیار قدیمی و درب و داغانند ولی هنوز مشتریان خاص خودشان را دارند. نمونه اش این هتل است که فندق زمان نام دارد. فندق در عربی به معنای هتل میابشد.

و سیمها، سیمها حکایت عجیبی دارند در عراق. در همه جا حضور دارند. در همه عکسها، جلوی همه بناها، انگار تاروپود این شهر را با سیم بافته اند.
بعد از جابجایی در هتل و صرف ناهار و مختصری استراحت در فضایی دلنشین، راهی حرم امام حسین(ع) میشویم. اینجا هم خوشبختانه یا متاسفانه هتل در نزدیکی حرم است و من برای کشف کربلا فقط مسیری پانصدمتری را در اختیار دارم آنهم با چهار مرحله تفتیش؛ مسیری که روزی چند بار برای ادای نمازهای یومیه پیموده میشود.

با همه شلوغی حرم، باز نظمی تحسین برانگیز در آن حاکم است که میتوان به راحتی به زیارت ضریح مقدس دست یافت. زائران در صفوفی منظم به جلو میروند و میتوانند برای چند ثانیه ضریح را لمس کنند و ببوسند و نذورات خود را در آن بریزند. اینجا ماموران حرم اجازه توقف و ایستادن و چنگ زدن به ضریح را نمیدهند. برای همین هم زیارت چند ثانیه ای برای همه مقدور است.

حتی اگر آدم خیلی مذهبی هم نباشی محال است که به این نقطه بیایی و بغضی مبهم گلویت را نفشارد. وقتی مینشینی اینجا حال و هوای این حرم و این فضا چنان تو را میگیرد که اشک از چشمانت سرازیر میشود.

ضلع دیگر بین الحرمین مرقد حضرت عباس (ابوالفضل) برادر امام حسین است. به او که به سقای دشت کربلا بود القاب دیگری چون علمدار و باب الحوائج نیز داده اند.
مکانی که دست راست و چپ ابوالفضل از بدنش جدا شد امروز به زیارتگاهی بدل گشته که به مقام دست راست و مقام دست چپ ابوالفضل مشهور است.

او پس از قطع دو دست توسط سپاه یزید مشک را به دندان گرفت؛ مشکی که هرگز به تشنگان نرسید چراکه سقای دشت کربلا نه از آن آب، که شربت شهادت نوشیده بود.

میدانی نیز به نام میدان مشک در نزدیکی حرم ساخته شده. با المانهایی که یادآور آن واقعه جانسوز است.

محلی که امام حسین و خاندانش در آن خیمه زده بودند نیز امروز به زیارتگاهی بدل شده و جای آن خیمه های به آتش کشیده شده، زیارتگاهی به شکل خیمه ساخته شده با گنبدهایی فیروزه ای که رد هنر ایرانیان را میتوان بر آن دید.

تل زینبیه نام تپه ایست در نزدیکی خیمه گاه. جایی که زینب خواهر امام حسین بر فراز آن ایستاد و از آنجا صحنه کارزار برادرش را نظاره گر بود. و خدا میداند که چه کشید خواهری که شاهد صحنه جداشدن سر برادر از بدن بود.

از روزی که به عراق آمده ام هرچه دوربین را به همراهانم داده ام تا عکسی از من بگیرند یا در عکسها سر ندارم یا دست و پا. همسر هنرمندم کجایی که یادت بخیر! آخرش مجبور میشوم دست به دامن مرد عکاسی شوم که عکسی در بین الحرمین از من بگیرد. عکاس که نامش قاسم است با دوربینش عکسی از من میگیرد و میگوید عکسم را برای عصر ظاهر میکند. بیعانه ای هم از من میگیرد. عصر که به حرم برمیگردم عکاس را میبینم از او میخواهم عکسم را تحویل دهد. ولی در کمال ناباوری او طوری وانمود میکند که انگار مرا نمیشناسد. خودش را به کوچه علی چپ میزند و میگوید که عکسی از من نگرفته و با وقاحت تمام میگوید که اصلا" امروز پیش از ظهر اینجا نبوده و دنبال کاری رفته بوده.
از تعجب کم مانده شاخ دربیاورم. پیش قاضی و معلق بازی!!! دروغ در روز روشن آنهم در چنین مکان مقدسی روبروی حرم سیدالشهدا؛ در سرزمینی که مردم خاکش را سرمه چشمانشان میکنند!!!

حسابی کفرم درآمده. آخر عکس محجبه من به چه درد این آقا میخورد. آن چندرغاز بیعانه هم که ارزش این دروغ گفتن ها را ندارد. چطور باید ثابت کنم که این عکاس از من عکسی گرفته؟ حوصله ندارم با او کل کل کنم جز آبروریزی و جنگ اعصاب هیچ عایدی ندارد. باید بیخیال آن چندغاز شوم.

به او میگویم مگر نامت قاسم نیست؟ اگر مرا امروز ندیدی پس من نام تو را از کجا میدانم. مگر میشود تو را در خواب و خیالم دیده باشم آنهم با همین قیافه، همین کلاه، همین دوربین، همین عینک، یعنی عقلم را از دست داده ام!!!
ناگهان نیشش تا بناگوش باز میشود و قهقهه ای سر میدهد و میگوید من قاسم نیستم من جاسم هستم. این را که میگوید بیشتر لجم میگیرد و توی دلم میبندمش به هرچه فحش و ناسزا. مردک حقه باز دروغگو مگر من با تو شوخی دارم که چنین مرا مسخره و مضحکه خودت کرده ای!!!
خنده اش که تمام میشود با انگشت به نقطه ای در آن سوی بین الحرمین اشاره میکند، به مردی که درحال عکاسی از زوجی است. میگوید او عکاس شما قاسم است برادر دوقلوی من! برو عکست را از او تحویل بگیر.
باورکردنی نیست اصلا" تو بگو دو نیمه سیب؛ همان لباسها، همان کلاه و عینک و سبیل، هر دو هم عکاس بین الحرمین!!!
قاسم عکسم را تحویل میدهد و بقیه پولش را میگیرد. حالا نوبت من است که این دو برادر دوقلوی همسان هنرمند را سوژه عکاسی ام کنم.

چیزی که در شهرهای عراق بخصوص کربلا بسیار آزاردهنده است این است که در این شهر نیز همچون نجف، هیچ مکان تفریحی یا فرهنگی وجود ندارد. باورتان میشود بسیاری از مردم عادی این شهر تابحال نام موزه را نشنیده اند و اصلا" نمیدانند موزه چه جور جاییست؟ در این شهر نیز همچون نجف موزه و سینما و تئاتر و موسیقی وحتی پارک و .... هم یک افسانه است. انگار مردم نگون بخت این شهر محکومند که تا ابد در خاکی ماتم گرفته در پوششی سیاه عزادار باشند. لابد کدخدایان این شهر هم خیلی چیزها را برنمیتابند که مبادا شریعتشان در خطر بیفتد. حال آنکه اگر به لایه های زیرین شهر بروی و چشمی تیزبین و شامه ای قوی داشته باشی خواهی دید که فساد و فقر در این شهر بیداد میکند. فقری که خود ام الفساد است و چون از هر دری وارد شود ایمان از در دیگر خارج میشود.

در ازدحام و شلوغی حرم، ناغافل پای یک زن عراقی را لگد کردم چنان خشونتی به من نشان داد که یک آن ترسیدم و خودم را برای حمله احتمالی و سیلی خوردن از او آماده کردم. هرچه عذرخواهی میکردم فایده ای نداشت. او حق دارد که چنین خشن بار بیاید. چون جز خشونت در زندگی چیزی ندیده. از طبیعت بی آب و علف که جز گردوخاک موهبتی نداشته، از سیاستمداران که جز جنگ و آوارگی چیزی برایش به ارمغان نیاورده اند، از عالمان و اهالی شریعت که جز حرام کردن و ممنوع کردن هر نوع دلخوشی و شادی فتوایی نداده اند، از مردان سرزمینش که خشونت و خیانت را در حقش تمام و کمال بجا آورده اند،.. از عالم و آدم تنها قهر و غضب آموخته. پس چرا باید از او انتظار داشته باشم که مرا ببخشد مگر او با الفبای بخشش آشناست؟؟؟
من به این موضوع سخت ایمان دارم که جغرافیایی که آدمها در آن بزرگ میشوند، بسیار بر روحیاتشان تأثیرگزار است. چرا باید اروپاییانی که در وفور نعمت طبیعت و جنگل و رود و باران و دریا و گل و بلبل رشد میکنند با این بادیه نشینان محروم از الطاف طبیعت، در پندار و گفتار و کردار یکی باشند؟؟؟
نبود دلخوشی و تنوع و شادی باعث شده که عراقیها بخصوص ساکنین کربلا، ستمدیده ترین و عصبی ترین مردمان زمین باشند و عراق ناشادترین کشور دنیا.

ما را به جایی میبرند تا مهر و تسبیح بخریم باید کنار سوغاتیهایی که خریده ام به هرکسی یک مهر و تسبیح هم بدهم. همکاران و خانواده هایشان شروع میکنند به خریدن کفن برای خودشان من اما اصلا" آمادگی خریدن چنین هدیه ای را برای خودم ندارم. هرچه همکارم اصرار میکند که کربلا بهترین کفن های دنیا را دارد میگویم من حاضرم بی کفن در خاک شوم ولی با دست خودم کفن نخرم. من از مرگ نمیترسم ولی از کفن میترسم.

آخرین شب اقامتمان در کربلا سفره ابوالفضلی که یکی از همراهان در ایران آن را تدارک دیده و ملزوماتش را بسته بندی کرده بود، جلوی حرم حضرت ابوالفضل پهن و خیرات میشود.
همراه ما باشید ادامه دارد.