سفرنامه کردستان قسمت پنجم (اورامان تخت)

همیشه دلم میخواسته به جایی سفر کنم که بتوانم همه عناصر اقلیمی و فرهنگی آن منطقه از طبیعت و تاریخ و معماری گرفته تا آیین های خاص عزاداری و جشها، لباس و غذای محلی، صنایع دستی، گویش محلی و... را یکجا ببینم درست است که هر خطه ای از ایران آداب و رسوم خاص خود را دارد ولی متأسفانه با گذشت زمان، زندگی در همه شهرها به سوی یک الگوی واحد پیش میرود و اغلب مردم بخصوص نسل جوان تمایلی به پوشیدن لباس محلی و صحبت کردن با لهجه منطقه خود را ندارند؛ جشنهای ملی حذف شده و جشن عروسی محدود به یک شب، مهمانی مجلل در تالار شده و آن رسوم شیرین چند شب قبل و بعد از عروسی رخت بربسته و رفته. خلاصه اینکه تنوع و رنگارنگی که چاشنی روزگار قدیم بوده رنگ باخته و دارد به فراموشی سپرده میشود اما هنوز وجود دارند نقاطی که همه این آداب و رسوم و آیینها را نسل به نسل و سینه به سینه طی هزاران سال حفظ کرده و به آیندگان سپرده اند یکی از این نقاط که امروز میخواهیم به آنجا برویم روستایی است در کردستان که کماکان همگی با نام آن آشنا هستید پس با ما همراه شوید در سفر به «اورامان تخت»

بالاخره این هفتاد و پنج کیلومتر فاصله بین مریوان تا اورامان در جاده ای پیچ در پیچ و کوهستانی که حدود دو ساعت از وقتمان را گرفت به سلامتی به پایان رسید و عروس اورامانات که به هزارماسوله ایران شهره است از پس کوهها با غمزه فراوان رخ نمود؛ عروسی هزارواندی ساله که بر دامن کوهستان، خوش نشسته و دامن پرچین وشکن طبقه طبقه اش را بر شیب تند کوه گسترانده

 از آنجاییکه عصر شده و هوا دارد رو به تاریکی میگراید باید فکری به حال اقامتمان کنیم پس اول از همه سراغ تنها هتل روستا که در ورودی روستا است رفته تا اتاقی رزرو کنیم نمای هتل هم مثل همه خانه های روستا سنگی است و هوس ماندن در آن را دوچندان میکند. اما درِ هتل بسته است و چراغها خاموش. هرچه در میزنیم کسی جواب نمیدهد رهگذری میگوید این موقع سال گردشگری به اینجا نمی آید اما داخل روستا خانه های کرایه ای هست. پس بی درنگ وارد روستا شده و یکی از آن خانه ها را که همه جور امکانات رفاهی دارد کرایه میکنیم بعد با خیال راحت میزنیم به دل روستا البته همین اول کار بگویم که اورامان دیگر روستا نیست و مدتی است که به جرگه شهرها پیوسته و برای خودش شهرداری دارد ولی از آنجاییکه برای من همیشه روستاها باحال و هوای سنتی شان، نوستالژیک بوده اند دوست دارم اورامان را نیز روستا خطاب کنم. امیدوارم اگر روزی یکی از اهالی اورامان تخت این سفرنامه را خواند به او برنخورد.

از آنجاییکه همه اهالی این روستا اهل تسنن هستند و به فرایض دینی بسیار مقید، همینکه بانگ اذان از مساجد دومناره بلند میشود فی الفور در همه مغازه ها را بسته و همه اهالی برای صرف افطار روانه خانه هایشان میشوند طوریکه گویی روستا خالی از سکنه است و تنها علی میماند و حوضش! 

و البته برای ما چه فرصتی بهتر از این! با اینکه فردا به اندازه کافی وقت داریم تا روستا را کشف کنیم ولی طاقت نداریم تا فردا صبر کنیم و از طرفی دلمان میخواهد شبهای روستا را هم ببینیم پس از این سکوت و خلوت دم  افطار استفاده کرده و خیابان سنگفرش و کوچه های پلکانی روستا را زیر قدمهایمان میگیریم و حالا که هیچکس متوجه حضور ما نیست توی حیاط خانه یا پشت بامها پرسه میزنیم و تا دلتان بخواهد به هر سوراخ سمبه ای سرک میکشیم

از روی بام یا حیاط هرخانه ای که رد میشویم، به یاری پنجره های باز عطر و بوی غذاهای محلی، صدای نزاع قاشق و بشقابها و گفتگوی اعضای خانواده با لهجه زیبای هورامانی را میشنویم همه سر سفره افطار دور هم نشسته اند برخی مشغول گفتگویند و برخی در سکوت به تماشای سریالهای دم افطار نشسته اند برخی نیز برنامه های ماهواره را ترجیح داده اند. همه این اسرار را پنجره های باز خانه هایی که حیاطشان را سخاوتمندانه به روی عابران فرش کرده اند، فاش میکنند. یکساعتی در روستا میچرخیم و بعد راه می افتیم رو به پایین. حالا هوا کاملا" تاریک شده و ما خود را به طبقات پایین روستا میرسانیم تا نمایی از روستا را در این شب به یادماندنی ببینیم. حیف که با خودمان سه پایه نیاورده ایم تا آنچه را که با چشم میبینیم ثبت کنیم. بدون سه پایه عکسهای شب چیز جالبی از آب درنمی آیند.

وقتی برمیگردیم به خانه میبینیم که مغازه ها یکی یکی باز شده و زنها و کودکان دسته دسته به محله ها می آیند و سکوت یک ساعت قبل با خنده زنها و هیاهوی کودکان که دست هرکدامشان هم یک بستنی است در هم شکسته شده.

حضور زنهایی که با لباسهای محلی بی هیچ هراسی درمیان کوچه ها آمد و شد میکنند، گویای امنیت و آرامش حاکم بر روستاست انگار مردم اینجا زندگی شبانه دارند. به خانه برمیگردیم و شاممان را که همه موادش را از سوپرمارکت روستا خریده ایم میخوریم .خیلی دلم میخواست که غذا یا نان محلی کردها «کلانه» را امتحان کنم ولی این روزها به دلیل اینکه هیچ گردشگری به اینجا نمی آید کلانه به ندرت گیر می آید. بعد از شام هم برای همذات پنداری با کودکان روستا یک بستنی ناب میزنیم توی رگ.

پسرها که میخوابند، چراغها را خاموش میکنم و مینشینم لبه پنجره. بیخوابی به سرم زده. چراغ خانه ها هنوز روشن است و خانواده همسایه روبرو روی تراس نشسته اند. مرد خانه قلیان میکشد و زنها چای مینوشند و صدای گپ و گفت و خنده شان و حلقه های دود قلیان از شبهای زنده روستا حکایت میکند. من به روستاهای زیادی سفر کرده ام و شب را در آنها به صبح رسانده ام ولی در هیچکدام از روستاهای معروف مثل ابیانه، ماسوله، کندوان، میمند و...تا این اندازه شور زندگی را نیافته ام. انگار زندگی در مفهوم واقعی اش در این روستا جریان دارد

صبح علی الطلوع بعد از صرف صبحانه راهی کشف دوباره روستا میشویم.حالا در این روشنایی روز میشود خیلی چیزها را دید. سنگ هایی که بی هیچ ملاتی روی هم کاشته شده اند و دیوار خانه ها را پدید آورده اند، بازار و اینهمه مغازه و دکان خواربارفروشی که نمیدانم روزیشان را از کجا به دست میاورند

در بیشتر روستاهای گردشگری ایران تعداد گردشگران به مراتب بیشتر از سکنه روستاست و اغلب جوانان از روستا رفته و فقط مادربزرگها و پدربزرگها باقی مانده اند ولی هورامان کودکان و جوانان بسیاری دارد که عاشق زادگاهشان هستند و تنها همین عشق آنها را علیرغم شرایط سخت زندگی در اینجا نگه داشته. یکی از زنان جوان که دیشب در صف نانوایی با او آشنا شدم میگفت چندسالی به دلیل شغل همسرش ساکن تهران بوده؛روزهایی که به روزشماری برای بازگشت به وطن و افسردگی سپری گشته برای همین با همسرش به روستا برگشته و به زندگی ساده در روستا قناعت کرده اند.

یکی از چیزهایی که در بازار چشمم را میگیرد نقاشیهای برجسته دیواری است که توسط یکی از اهالی هنرمند کشیده شده. این نقش برجسته ها هرکدام گوشه ای از زندگی زنان و مردان روستا را روایت میکند؛ از مشاغل گوناگون تا پخت نان و غذای محلی و موسیقی سنتی و آیین های مذهبی و ...

المانهای هنری و بومی در هر شهری مرا به وجد می آورد برای همین از چندتایشان عکس میگیرم.

اورامان تخت یا «هورامان تخت» از دو کلمه «هورا» و «مان» تشکیل شده کلمه مان به معنی مکان و سرزمین است ولی درباره هورا دو نظریه وجود دارد عده ای آن را برگرفته از اهورا (اهورا مزدا) میدانند و اورامان را سرزمین اهورایی میدانند و عده ای هم هور را به معنی خورشید و هورامان را سرزمین خورشید میخوانند. اورامانات که جمع اورامان است به منطقه وسیعی گفته میشود که قسمتی از آن در کردستان و کرمانشاه و قسمت دیگرش در عراق واقع است و در مجموع چندین شهر و روستای پلکانی ازجمله اورامان، هجیج، نوسود، و شهرهایی چون پاوه، مریوان و حلبچه در عراق و ... را شامل میشود. اورامان را روستای هزارماسوله هم نامیده اند اسمی که خیلی هم برازنده اش است چراکه از نظر تعداد خانه ها و طبقات و جمعیت شاید چند برابر ماسوله باشد.

من دقیقا" نشمردم ولی فکر میکنم روستا بالغ بر بیست طبقه داشته باشد. به طوریکه گشت در آن بدون ماشین ساعتها طول میکشد و از آنجاییکه خیابانها سنگفرش است میتوان به راحتی با ماشین در آنها تردد نمود البته طبقات بالا را حتما" باید پای پیاده طی طریق نمود که قشنگترین و به یادماندنی ترین خاطره سفر است.

یکی از زیباترین ساختمانهای موجود در اورامان مسجد عبدالله است که اتفاقا" در طبقات آخر واقع شده این مسجد هم به سبک همه بناهای روستا با سنگ ساخته شده

چیزی که من در این دو روز متوجه شده ام اهمیتی است که در مساجد اهل تسنن به وضوخانه داده میشود و از آنجاییکه آنان در هنگام وضو پاها را خوب میشویند وضوخانه هایی بسیار زیبا در مساجد آنان ساخته شده.

خود مسجد را هم که دیگر نگو با نمایی سنگی و ستونهایی چوبی. آدم هوس میکند همین الان آستینها را بالا بزند و دو رکعت نماز بخواند

 به گمانم اینجا نیز مثل همه مساجد اهل تسنن بانوان از ورود به مسجد و خواندن نماز جماعت محرومند البته مطمئن نیستم ولی از قرار معلوم اینطور است چون مسجد فقط همین یک شبستان را دارد.

البته اورامان مساجد دیگری نیز دارد که یکی از آنها در طبقات پایینتر واقع شده و از آنجاییکه به بقعه «پیرشالیار» نزدیکتر است در مراسم بزرگداشت پیرشالیار نقش مهمی ایفا میکند.

گفتم پیرشالیار حالا وقتش رسیده که شما را با خود به مقبره اش ببرم که یکی از مهمترین جاذبه های گردشگری اورامان است

در انتهایی ترین طبقات روستا بقعه ای با دیوارهایی سنگی که گنبد سبز رنگ کوچکی بر رویش قرار دارد، به چشم میخورد که مقبره یکی از مبلغین دین اسلام در حدود هزارو اندی سال قبل است.

عده ای پیرشالیار را به اواخر دوران ساسانی نسبت میدهند و عده ای بر این اعتقادند که از آنجا که قبرش رو به قبله میباشد مربوط به قرون اول پس از اسلام است و وی مبلغ دین اسلام بوده و کرامات بسیار داشته. هرچه که هست اعتقاد و ارادت بسیار مردم منطقه را به ایشان نمیتوان کتمان کرد و وقتی به مقبره اش پا میگذاری آنقدر دخیل حاجت میبینی که خود حدیث مفصل از این مجمل میخوانی


هر ساله دوبار مردم منطقه مراسم بزرگداشتی برای وی برگزار میکنند و از آنجاییکه مراسم بزرگداشت اهل تسنن شامل جشن و سرور است و نه عزاداری یکی از این مراسم به عروسی پیرشالیار (زِماوِن) تعلق دارد این مراسم که در آخرین چهارشنبه و پنج شنبه نیمه اول بهمن ماه برگزار میشود شامل جشن و رقص عرفانی سماع است که همراه با نواختن دف و خواندن شعر و دعا و... صورت میگیرد. در این روز تعداد زیادی گوسفند که گاه تعدادشان به هشتاد رأس میرسد قربانی و بین مردم توزیع میگردد و با آن یک آش محلی به نام «هلوشینه» پخته و بین اهالی تقسیم میشود. از آنجاییکه مردم اورامان در گذشته پیرو آیین زرتشت بوده و همه سنتهای خود را از آن سالها حفظ نموده اند برای همین هم این مراسم باوجودیکه مراسمی اسلامی میباشد تشابهات بسیار به مراسم زرتشتیان دارد.

در بین نرده های در و پنجره ها و دیوارها مثل هربنای مذهبی دیگری مردم آرزوها، دردها، امیدها و یأسهایشان را به امید فرج، گره زده اند

اما مراسم دیگر پیرشالیار مراسمی است با عنوان «کومسای» که مراسم بهاره پیرشالیار است. درون این اتاقک که امروز درش بسته است سنگی قرار دارد که اهالی اینجا براین باورند که این سنگ رشد میکند و بزرگ میشود. یکی از آیین های مراسم کومسای بریدن تکه ای از این سنگ است. سنگ کومسای در بین اهالی از قداستی خاص برخوردار است برای همین هم تازگیها دورش را حصار کشیده اند و اینجا هم مردم با گره زدن حاجتها اعتقاد خود را به آن نشان داده اند.


اورامان علاوه بر پیرشالیار چندین زاهد و عارف دیگر نیز داشته که اغلب از مریدان و بازماندگان وی بوده اند که همه آنها با اسامی پیر خوانده میشوند و تعدادشان به نود و نه تن میرسد. در حوالی مقبره وی قبرهایی با شکل خاص قرار دارد که مربوط به تعدادی از آنهاست

بازدیدمان از روستا به اتمام رسیده البته یک عنصر صدرنشین دیگر آن بالابالاها دارد چشمک میزند و برایمان دلبری میکند.

کفش کوه و باتوم هم توی ماشین است ولی افسوس که فرصتش نیست راه درازی در پیش داریم و باید هرچه زودتر برویم. پس تنها این عکس یادگاری را از قلعه ای که تنها خرابه هایی چند از آن بر بلندای کوه اورامان به چشم میخورد میگیریم و راهمان را ادامه میدهیم تا مقصد بعدی.

 همراه ما باشید ادامه دارد.

سفرنامه کردستان قسمت چهارم (نگل - دریاچه زریوار)

از سنندج بیرون زده ایم و افتاده ایم توی هزارپیچ های جاده مریوان همانطور که خوش خوشک برای خودمان میرویم ناگهان تابلویی توجهم را جلب میکند که رویش نوشته «تیژتیژ» نمیدانم چرا بعضی اسامی اینقدر وسوسه انگیزند هوس دیدن مکانی با این اسم عجیب و غریب تمام وجودم را فرا میگیرد. طولی نمیکشد که خود را در پای روستای پلکانی تیژتیژ میبینم و وسوسه ام پس از دیدن یک روستای خشتی و گلی سوت و کور که به قول یکی از اهالی اش هیچ چیزی برای دیدن ندارد فروکش میکند

دیدن عناصر و نمادهای مدرنیته بر روی ایوانهای باز و در معرض دید خانه ها لبخندی بر لبانمان می نشاند. گویا اینجا از برادران خدوم نیروی انتظامی هیچ خبری نیست که با مشت و لگد بیفتند به جان این بشقابها که چه بسا تنها دلخوشی اهالی این روستا هستند

بعد از ظهر طاقت فرسایی است و جاده ای پیچ در پیچ و طولانی در انتظارمان! همیشه تصورم از کردستان آب و هوایی خنک و پاک بود ولی این دو روزه متوجه شده ام که گرما و گرد وغباری که از جانب عراق می آید،در منطقه بیداد میکند و سنندج و کرمانشاه از حیث ریزگردها جزو آلوده ترین شهرهای جهان محسوب میشوند. بعد از پیمودن حدود شصت کیلومتر در جاده ای کوهستانی و پیچ درپیچ و عبور از روستاهایی با بافت پلکانی ناگهان خود را زیر دروازه قرآن «نگل» میبینیم جایی که راجعبش بسیار خوانده و شنیده ایم و سخت مشتاق دیدارش هستیم؛ روستایی که معنویت و قداستی خاص پیدا کرده و تقریبا" همه رهگذرانی که به مریوان میروند لحظاتی چند، سفری معنوی را در این مکان مقدس تجربه میکنند ما نیز بی معطلی وارد مسجد نگل میشویم که یکی از دیدنیترین نقاط گردشگری مذهبی و معنوی است و قصه های اعجاب انگیزی در دل دارد.

اینجا مسجد نگل است جاییکه قدیمیترین قرآن ایران را در خود جای داده؛ قرآنی که گفته میشود یکی از چهار قرآنی است که در زمان خلافت عثمان نوشته و به چهار اقلیم دنیا فرستاده شده.حالا اینکه از آن روزگار تا موقع کشفش به مدت چند قرن چه سرنوشتی داشته هنوز در هاله ای از ابهام است ولی قصه شیرین کشف آن که نسل به نسل و سینه به سینه نقل شده تا امروز به گوش ما میرسد نیز بسیار شنیدنی است؛ قصه از این قرار است که روزی چوپانی که گوسفندانش را برای چرا به این نقطه آورده بود متوجه گلی زیبا میشود و هوس تصاحب آن گل همه وجودش را فرا میگیرد اما هرچه تلاش میکند نمیتواند گل را از ریشه درآورد. عاقبت وقتی خاک را کنار میزند و به ریشه گل میرسد ناگهان چشمش به صندوقچه ای میافتد که زیر خاک مدفون است. هرچه تلاش میکند نمیتواند صندوقچه را از دل خاک بیرون بکشد پس اهالی روستا را به یاری میطلبد و همه با هم صندوقچه را بیرون میکشند و همینکه درش را میگشایند در کمال ناباوری چشمشان به یک کتاب قرآن قدیمی که با خط کوفی بر روی پوست آهو نگاشته شده می افتد.

اهالی روستا از آن روز به بعد به یمن وجود آن گل که باعث و بانی یافتن گنجی به این عظمت شد، اسم آن مکان متبرک را نوگل (نگل) گذاشته و مسجدی در همان نقطه بنا میکنند تا قرآن را در آن نگهداری کنند.کم کم در اطراف مسجد، یک آبادی شکل میگیرد و اینگونه روستای نوگل پدید می آید.حالا چرا چنین شیء باارزشی در یک روستای دورافتاده نگهداری میشود و به موزه ای در پایتخت منتقل نمیشود تا ضمن تدابیر امنیتی شدید همه بتوانند به راحتی از آن دیدن کنند؟ حقیقت این است که از روزی که قرآن از دل خاک درآمده افراد بسیاری از حکام و پادشاهان بگیر تا دله دزدان و سارقان مسلح به این قرآن چشم طمع دوخته و سعی در تصاحب آن داشته اند ولی هربار به طرز معجزه آسایی بلایی از زمین و آسمان نازل گشته تا قرآن در همینجا باقی بماند. یکی از این افراد ناصرالدین شاه بود که به والی کردستان دستور داد که قرآن را به تهران انتقال دهند. اما در میانه راه خبر قتل شاه توسط میرزا رضا کرمانی باعث برگرداندن قرآن به محل اصلی خود شد. یکبار هم رضاشاه تصمیم میگیرد آن را به موزه تهران منتقل کند که با تجمع اعتراض آمیز مردم منطقه مواجه شده و چاره ای جز تسلیم و احترام به نظر اکثریت نمیبیند.

این قرآن38 سانتیمتر طول،21 سانتیمتر عرض و 13 سانتیمتر قطر دارد و بر روی اوراقی نوشته شده که گفته میشود از جنس پوست آهو هستند (البته از نظر بنده بیشتر شبیه کاغذ معمولی هستند تا پوست) و مزین به طلاکاری در برخی نقوش گل و بوته و صفحه بندی خود میباشد.مردم منطقه به آن بسیار اعتقاد داشته و برای حل گرفتاریهای ریز و درشت خود به آن متوسل میشوند

http://s2.picofile.com/file/7984484729/%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%8640.jpg

و البته  چندین بار نیز طعمه دزدان و سارقان از خدا بیخبری بوده که در شکل و شمایل و البسه گوناگون از درویشی ژنده پوش بگیر تا باند مسلحی با البسه نظامی به این معجزه الهی دستبرد زده و آن را ربوده اند که هربار بعد از مدت کوتاهی به طرز معجزه آسایی پیدا شده و از میان سیل اشک مشتاقان و دود اسفند و نذورات و خون قربانی و جشن و سلام و صلوات اهالی منطقه و... به جایگاه اصلی خود بازگشته و این امر مایه اعجاز شده و به این قرآن قداستی ماورایی بخشیده.برای همین هم درحال حاضر قرآن در محفظه ای شیشه ای و ضد گلوله که دورتادورش را نرده های آهنی فراگرفته نگهداری میشود تا هوس دزدی به مخیله کسی راه نیابد.

طرفهای عصر به مریوان میرسیم و یکراست راه دریاچه زریوار را در پیش میگیریم که در سه کیلومتری آن واقع است دریاچه ای که نامش با نام مریوان گره خورده

فورا" قایقی کرایه کرده و دل به آب میزنیم اصلا" مگر میشود تا اینجا آمد و بر روی یکی از بزرگترین دریاچه های آب شیرین ایران سیر نکرد

زریوار پنج کیلومتر طول و هزار و ششصد متر عرض و در عمیق ترین نقطه، حدود شش متر عمق دارد. آب شیرین آن از حدود هفتصد چشمه کف آن میجوشد و هیچ رودخانه ای را به آن راه نیست و زریوار از این حیث در جهان بی نظیر است و در میان دریاچه های آب شیرین جهان از نظر تعداد چشمه خودجوش، مقام اول جهانی را دارد.

http://s3.picofile.com/file/7984485050/%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%8642.jpg

اطراف دریاچه را نیز نیزارهای زیبایی فرا گرفته که خود مأمنی برای انواع آبزیان و دوزیستان و مارهای آبی شده اند. وسط دریاچه نیز جزایر کوچکی قرار دارند که مرغان آبی خسته از شنا، زیر سایه تک درخت آن دمی می آسایند.

وقتی بچه ها تکه نانی به درون دریاچه میریزند،هیاهوی ماهیها و اردکها بر سر تصاحب آن دیدنی است. به جز ماهیها و پرندگان و آبزیان، زریوار نیز همچون دیگر دریاچه ها و تالابهای آب شیرین، سفره پربرکتی برای انواع پرندگان بومی و مهاجر، خزندگان و پستاندارانی چون گراز و روباه و گربه وحشی و سگ آبی و است 

اما تراژدی غم انگیز دریاچه ارومیه،چندی است که اینجا نیز به راه افتاده و از حدود ده سال پیش تا به امروز آب دریاچه به میزان قابل توجهی کم شده و مردم منطقه شاهد مرگ تدریجی آن هستد. گفته میشود گل و لای انباشته در کف دریاچه راه برخی چشمه ها را مسدود کرده اند؛ گل و لایی که بر اثر ورود فاضلاب شهری به داخل دریاچه شکل گرفته که از طریق این فاضلابها مواد شیمیایی و سموم و کود وارد دریاچه شده و چشمه ها را یکی پس از دیگری کور کرده. همچنین حفاری های بی رویه چاه در اطراف دریاچه مزید بر علت گشته و اینگونه یک فاجعه زیست محیطی بزرگ در راه است

حالا باید مریوان را که نامش را از مهروان یا جایگاه مهر گرفته، با همه زیباییهایش ترک و  به مقصدی دیگر رهسپار شویم حیف که فرصت نمیشود از بازار شهر دیدن کنیم تنها چیزی که از مریوان به یادگار برمیدارم عکسی از مجسمه عالم و شاعر مشهور کرد، ماموستا بیسارانی است که تندیسش زینتبخش یکی از میادین شهر است.باید عجله کرد و تا شب نشده به مقصد رسید.

همراه ما باشید ادامه دارد

سفرنامه کردستان قسمت سوم سنندج (موزه،عمارت خسروآباد،گشتی در شهر)

 در فاصله اندکی از عمارت آصف یک خانه تاریخی دیگر قرار دارد که علاوه بر معماری زیبا و المانهای هنری درونش، گنجینه گرانبهایی از اشیا و آثار باستانی ایران زمین را در خود جای داده. «خانه سالارسعید» یکی دیگر از خانه های تاریخی سنندج است که امروز به موزه شهر تبدیل شده. موزه ها شناسنامه هر شهر و دیاری تلقی میشوند و با دیدن اشیای درون آنهاست که میتوان ریشه های فرهنگ و تمدن هر منطقه ای را شناخت این است که هرگز نباید به این دلیل که تا به حال از موزه های زیادی بازدید کرده ایم از سر زدن به موزه شهرهای دیگر صرف نظر کنیم. بازدید ازموزه ها چند فایده مهم دارد؛ با این کار میتوان به گردشگری داخلی که صنعتی نوپا و به شدت نیازمند حمایت است، کمک نمود و دوم اینکه علیرغم شباهتهای ظاهری اشیای موزه ها، در هر موزه ای میتوان شاخصه های بومی منطقه مربوطه را یافت و البته موزه سنندج فایده سومی هم برای شخص بنده داشت که خدمتتان عرض میکنم.

پس اگر از موزه گردی خسته نشده اید با ما به کوچه حبیبی سنندج و عمارت سالارسعید بیایید که هم فال است و هم تماشا! این خانه اشرافی به سفارش «ملا لطف الله شیخ الاسلام»یکی از علمای اهل تسنن سنندج و در زمان ناصرالدین شاه قاجار ساخته شده سبک معماری آن نیز همانند معماری خانه آصف از دو بخش اندرونی و بیرونی تشکیل شده بوده که بعدها پس از فروش خانه به دو مالک، دو بخش از هم تفکیک و به دو خانه مجزا بدل گشته و از آنجاییکه مالک جدید بخش بیرونی فردی به نام عبدالحمید خان سنندجی ملقب به «سالار سعید» بوده عمارت بیرونی به سالارسعید مشهور میگردد بعدها در دوره پهلوی وزارت فرهنگ آن را از صاحبش خریداری کرده و آن را به موزه تبدیل میکند. خوبیش این است که اینجا هم با یک تیر میتوان دو نشان زد و به عبارتی با یک بلیت میتوان دو فیلم دید یا واضحتر بگویم با یک بلیت هم میتوان یک خانه تاریخی و هم عتیقه جات درون موزه را دید.شاید زیباترین بخش تزیینات خانه ارسیهای سالن پذیرایی آن باشد که بی شک یکی از کم نظیرترین شیشه کاریها را در میان خانه های تاریخی ایرانی دارد.صد رحمت به روح ملا لطف الله شیخ الاسلام که چنین اهل ذوق و هنردوست بوده اند.

این موزه نیز همچون سایر موزه ها دارای دوبخش است بخش مورد علاقه اکثر بازدیدکنندگان یعنی ماقبل تاریخ و بخش مابعد تاریخ و دوره اسلامی. بیشتر اشیای ماقبل تاریخ که شامل خمره های تدفینی، اسکلت چند هزارساله و ظروف سفالی میباشند،متعلق به سایت باستانشناسی منطقه «زیویه»هستند؛ روستایی مابین کرفتو و سقز که تمدن چندهزارساله ای را درخود جای داده و اشیای عتیقه بسیار از دل آن استخراج گردیده همچنین اشیای باستانی مکشوفه از غارکرفتو که سکونتگاه اقوام ماقبل تاریخ بوده.

بخش مابعدتاریخ مربوط به اشیای دوره های بعد از اسلام است که شامل ظروف و کاسه و بشقاب و از این قبیلند که معمولا" در همه موزه ها کماکان مشابه آن را میتوان یافت.

اما آنچه که در این موزه مرا خوشحال و هم یکجورهایی غمگین کرد تعداد قابل توجهی از اشیای باستانی مکشوفه از شهر خودم یعنی جرجان قدیم است که نمیدانم کی و چگونه سر از اینجا درآورده اند. ضمن اینکه از دیدن این اشیا به وجد می آیم دلم هم میسوزد که چرا شهر خودم حتی یک موزه ندارد که اشیایی که از دل خودش درآمده را در آن نگهداری کند و من هربار که میبینم اشیای سه هزارساله شهرم زینتبخش موزه های شهرهای دیگرند دلم میگیرد. البته با همه این حرفها به تاریخ شهرمان جرجان قدیم (گنبد کاووس فعلی) و تمدن چندهزارساله اش میبالم

 زیرزمین این خانه هم دست کمی از طبقه بالا ندارد و از انواع هنر وذوق در سقف و دیوارها بهره برده.سقف آبی رنگ که به هنر گچبری و آینه کاری مزین گشته و حوض گرد نقلی هرچندخالی از آب و ماهی قرمز زیر آن،فضای دل انگیزی را در زیرزمین بوجود آورده

از موزه که خارج میشویم شهر آنقدر شلوغ شده که ترجیح میدهیم ماشین توی پارکینگ بماند و ما پای پیاده به مقصد بعدیمان برویم. اینبار قلب تجارت شهر را نشانه گرفته ایم؛ جایی که لااقل ما زنها هرگز از سیر کردن در آن سیر نمیشویم.متاسفانه بازار یکدست تاریخی مشابه آنچه در اصفهان و شیراز و تبریز و ... میتوان دید در اینجا یافت نمیشود و تنها قسمتهای کمی از آن بازار سرپوشیده تاریخی با طاق و قوسهای هلالی و جناغی باقی مانده و بیشتر قسمتهای بازار همزمان با توسعه شهر و خیابان کشی در دوره های مختلف تخریب شده این بازار که برگرفته از بازار میدان نقش جهان بوده به مانند بسیاری از بازارها دارای حمام و مسجد و کاروانسرا و .. بوده که امروز جای خالی آنها حس میشود.

این بازار نیز مقارن با ساخت شهر توسط سلیمان خان اردلان و دعوت معماران و صنعتکاران زبده از اصفهان شکل گرفته برای همین هم همین فضای اندک باقیمانده از آن مرا به بازار نقش جهان پیوند میزند. اما به جز معماری، آنچه که به هر بازاری غنا و هویت خاص میبخشد اشیایی است که در آن عرضه میگردد منظورم کفش و کیف و لباس و خوراکی و لوازم خانگی و صنایع دستی آنهم از نوع چینی نیست که در سالهای اخیر نقل هر محفلی و عضو لاینفک هر بازاریست؛ بلکه منظورم صنایع دستی و سوغات آن منطقه است. من عاشق پارچه های زربفت خوشرنگ و پر زرق وبرق کردی هستم و دلم میخواهد چند رنگ از این پارچه ها را بخرم و در صندوقچه سوغاتیهایم نگه دارم همان کاری که در هر شهری میکنم و بعد گاهی با تماشا و لمس و بوییدن این صنایع دستی به یاد آن مرزو بوم می افتم و خود را در آن فضا احساس میکنم. این صندوقچه برای من همانند گاوصندوقی پر از جواهر است.

 و اما وجه تسمیه سنندج که نام اصلی آن «سنه دژ» میباشد این است که این مکان به علت واقع شدن در دامنه کوه در قدیم «سنه» خوانده میشد و چون در گذشته قلعه ای دفاعی و بسیار مهم در این مکان قرار داشته،سنه دژ یعنی قلعه ای در پای کوه نام گرفته ولی شهر جدید گرچه در دوره صفویه توسط سلیمان خان اردلان پایه گذاری شد روند رو به رشد بسیار کندی داشته و اوج رشد سنندج بین سالهای 1340 تاسال 1357 بوده یعنی زمانیکه از استان کرمانشاهان جدا و فعالیت خود را به عنوان مرکز استان جدید کردستان آغاز نموده. بطوریکه گفته میشود دراین دو دهه به اندازه 350 سال قبل رشد داشته و اراضی کشاورزی به نقاط مسکونی و تجاری شهر بدل گشته و مهاجران روستایی به شهر آمده اند. حال چرا من وسط بازار و مشغول خرید سوغاتی یکهو یاد تاریخچه شهر افتادم الان برایتان میگویم. درست وسط یکی از بازارهای قدیمی مکانی مذهبی وجود دارد که خط بطلان به تاریخچه چهارصدساله شهر میکشد و ثابت میکند که شهر جدید بر روی ریشه های هزارساله خود بنا گشته. مقبره یکی از اهالی خاندان اهل بیت «هاجر خاتون» (دختر امام موسی کاظم)که در دل این بازار و وسط این پارچه های زربفت قرار دارد اما وقتی آن را میابیم و وارد میشویم به جز خرابه ای که ظاهرا" در حال مرمت است و نه بقعه ای دارد و نه نمایی چیزی نمیابیم و به ناچار از در ورودی اش عکس میگیریم.

خب حالا دیگر وقتش رسیده که رخش ماشین باوفایمان را از پارکینگ درآورده و در شهر بتازانیم و تا محله خسروآباد و خانه خسروخان راه زیادی باقیست و دیگر نمیتوان پیاده رفت.بله عمارت خسروآباد یکی دیگر از خانه های تاریخی شهر که در محله ای به همین نام واقع شده

اما همین که میرسیم درب عمارت را بسته میبینیم و وقتی علت را از یکی از اهالی محل جویا میشویم میفهمیم مدتی است که برای پاره ای تعمیرات درش را بسته اند ولی نمای بیرونی عمارت آنقدر زیبا و وسوسه انگیزاست که دلمان نمی آید به همین راحتی از خیر دیدنش بگذریم پس از آنجاییکه صدای کارگران را از درون عمارت میشنویم شانسمان را امتحان کرده و شروع به در زدن میکنیم خلاصه نیم ساعت اصرار و پافشاری به کسانی که داخل خانه هستند جواب میدهد و آنها مشروط بر اینکه فقط گشتی پنج دقیقه ای بزنیم در را برویمان میگشایند و ما وارد فضایی شش هزارمتری میشویم که باید آنرا در پنج دقیقه سیاحت کنیم و این عکسها حاصل گشتی 5 دقیقه ای در این فضای شش هزارمتری است

این خانه که برای خودش یک قصر تمام عیار میباشد مرکز حکومت خاندان اردلان به خصوص جناب «خسرو خان اردلان» بوده و از دوبخش اصلی یعنی قصر سلطنتی ستوندار و بخشی که مربوط به خدمه قصر بوده تشکیل شده.این بنا هم مانند خانه آصف در چند دوره تاریخی تکمیل و مرمت شده و علت تعطیلی همین روزها هم مرمت بخشی از آن میباشد گفته میشود ضلع شرقی عمارت که قدیمیترین بخش آن است مربوط به دوران زندیه بوده و امان الله خان این بنا را نساخته بوده بلکه آنرا خریده و سپس توسعه داده. از قرار پادشاهان قاجار هم هر وقت به کردستان میآمدند در این خانه اقامت میگزیدند. جالب است بدانید عروسی دختر فتحعلیشاه قاجار نیز در این قصر برگزار شده لابد تعجب میکنید آخر چرا اینجا! دلیلش این است که تنها دختر فتحعلیشاه قاجار عروس امان الله خان اردلان (همسرخسروخان) بوده و جشن عروسی اش هم در همین جا یعنی منزل داماد برگزار شده.

بعد از پنج دقیقه گشت مفصل در این قصر تصمیم میگیریم گشتی هم در شهر بزنیم و همه جای آن را ببینیم. ولی برای دیدن همه جای شهر چه جایی بهتر از بام شهر که میتوان یکباره همه شهر را با یک نگاه دید پس ناهارمان را خریده و خود را به «پارک آبیدر» میرسانیم تا نظاره گر شهر از بام آن باشیم. شهر سنه دژ درارتفاع 1500 متری از سطح دریا واقع شده و از چند طرف به کوه ختم میشود و پارک جنگلی آبیدر با واقع شدن بر کوهی به ارتفاع2350 متر بام شهر محسوب میشود و وجه تسمیه آن نیز به این جهت است که چشمه های زیرزمینی فراوانی داشته که به قولی از آنها آب به در میشده و واژه «آب به در» به مرور زمان به آبیدر تبدیل شده.جسارت اگر نباشد باید اعتراف کنم برای من که بچه شمالم و بزرگترین پارک جنگلی خاورمیانه (پارک جنگلی گلستان) و جنگلهای هیرکانی را در جوار خود دارم همه پارک جنگلی های ایران بی مفهوم است آنهم درظهر یک روز گرم تابستان در ماه رمضان که ما تنها مشتریان آبیدریم ولی خوب میدانم که اینجا در شبهای تابستان حال و هوای خاصی دارد و خانواده های کرد و گردشگران بسیاری به اینجا می آیند و شبهای شاد و پرخاطره ای را رقم میزنند و به تماشای یک فیلم به یادماندنی بر روی  پرده بزرگترین سینمای روباز ایران می نشینند. امروز سهم ما از مجموعه بزرگ آبیدر یک سایه خنک و هوایی پاک و یک ناهار بی سرو صدا بر روی سکوهای پارک است درحالیکه تمام شهر زیر پایمان است

حالا که گشتمان در شهر تمام شده و داریم سنندج را ترک میکنیم میخواهم حس واقعی ام را به شهری که امروز برای اولین بار کشفش کرده ام بگویم. وقتی برای اولین بار به شهری سفر میکنیم شاید شاخصه اصلی آن شهر در خاطرمان نقش ببندد گرچه سنندج با همه زیباییهایش با عمارتهای تاریخی و موزه ها و بازار و مسجد و بافت قدیمی پلکانی با پارچه های زربفت و با تخته نردهایش با مردم اصیل و مهربانش در ذهنم نقش بسته و هرگز از خاطرم محو نخواهد شد ولی آنچه که این شهر را در نظر من از سایر شهرها متمایز میکند نه موزه ها و عمارات اشرافی بلکه مجسمه های شهر است که بغایت خوشحالم کرده و مایه بالندگی ام شده اند.

تا قبل از آنکه به سنندج سفر کنم فکر میکردم که فومن با آن مجسمه های زیبای میادین و پارکهایش شهر مجسمه ای ایران است ولی حالا باید در این عقیده تجدید نظر کنم چراکه گمان میکنم باید سنندج را شهر مجسمه ها نامید

تقریبا" در همه میادین شهر مجسمه هایی اغلب به رنگ سفید که بیشترشان پیکره آدمهایی از جنس خودمان و یا مشاهیر ایران و کردستان هستند به چشم میخورد مجسمه کوهنورد، کارگر، بانوی کرد، سهروردی، بچه های کنار ساحل، نی زن، زن کوزه بر دوش و ... در جای جای شهر میدرخشند و اکثر آنها کار میکل آنژ کردستان «استاد هادی ضیاءالدینی» است

وی کار خود را از کودکی بدون مربی و تنها با ذوق و استعداد و با ابتدایی ترین وسایل ممکن آغاز نموده و بعدها به دلیل عشق وافر در همین رشته در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران تحصیلات دانشگاهی را ادامه داده و با وجودیکه امروز یکی از برجسته ترین پیکره تراشان ایران محسوب میشود و هنرش به نمایشگاههای جهانی راه یافته به دلیل عشق وافر به زادگاهش در دیار خود و با لباس یک کرد زندگی میکند ولی مجسمه های وی نه تنها در سنندج بلکه زینت بخش میادین دهها شهر دیگر ایران هستند

کاش که روزی برسد که هنر که یک زمانی نزد ایرانیان بوده و بس دوباره در رگ و پی پیکر وطن جریان یابد و ما با حمایت از هنر و هنرمندان دوباره زبانزد جهانیان شویم.حالا باید سنندج را با همه زیباییهای اندرونی و بیرونی اش ترک و راهی دیاری دیگر شویم

همراه ما باشید ادامه دارد.

سفرنامه کردستان قسمت دوم سنندج (مسجد جامع - عمارت آصف)

صبح علی الطلوع به شوق کشف سنندج راهی بافت تاریخی شهر میشویم ماشین را در پارکینگی واقع در قلب تاریخی شهر پارک کرده،پای پیاده راه می افتیم. به ما گفته اند که اگر به کردستان بیاییم و عمارت آصف (خانه کرد) را نبینیم انگار هیچ جای شهر را ندیده ایم به همین دلیل و از اشتیاق فراوان دیدن این خانه آنقدر عجله کرده ایم که حالا پشت درهای بسته آن به انتظار ایستاده ایم.

از آنجاییکه تا بازشدن عمارت آصف هنوز نیم ساعت دیگر زمان باقیست و باز از آنجاییکه مهمترین بنای مذهبی کردستان یعنی «مسجدجامع» سنندج نیز در چند قدمی ماست به جای خانه کرد راهی خانه خدا میشویم که گمان نمیکنم درش به روی عاشقان بسته باشد. و بدین ترتیب مسجدجامع سنندج که به مسجد «دارالاحسان» نیز مشهور است نقطه آغازین گشت ما میشود.
از آنجاییکه
قریب به اتفاق اهالی سنندج اهل تسنن هستند تصورم از مسجد جامع این شهر چیزی شبیه به مساجد اهل تسنن در شهر خودم و یا مساجد جزیره قشم و سیستان و بلوچستان است ولی مسجد جامع سنندج هیچ شباهتی به مساجد اهل تسنن ندارد و من برای اولین بار است که میبینم یک مسجد اهل تسنن همچون مساجد اصفهان کاشیکاری و دارای دو مناره است

لابد همه دوستان میدانند که مساجد صدر اسلام همه دارای یک مناره بوده اند که موذن در آنجا با صدای بلند اذان سرمیداده.با روی کار آمدن سلسله صفویه و گسترش مذهب شیعه در ایران، از آنجاییکه صفویه به زیباسازی کلیه بناهایشان از جمله مساجد اهمیت بسیار میدادند جهت زیباسازی و برقراری هارمونی، یک مناره دیگر به مساجد افزودند و از همان تاریخ مساجد دومناره سمبل صفویه و نماد مذهب شیعه تلقی شد

بااینکه این وقت روز هنگام نماز نیست ولی میبینم که مردان شهر با تنپوش کردی مرتب به مسجد آمدوشد میکنند و روی دو ایوان آن نشسته و به گپ و گفت با یکدیگر مشغول میشوند. نمیدانم این حال و هوای معنوی از کجای این مکان تراوش میکند. شاید از این حوض نقلی آبی رنگ وسط حیاط با آن شیرهای آب دورتادورش و شاید از آن فواره های وسط حوض که آب از دل آن با موسیقی روح نوازی رقص کنان بیرون میجهد،یا شاید عطر گلها و درختان توی باغچه، شاید چهره مهربان و لبخند صمیمی خادم مسجد که درب شبستان را برایمان باز میکند و از همه مهمتر تمیزی، سادگی و بی آلایشی مسجد است که این فضای کوچک را چنین دل انگیز جلوه میدهد. به گمانم چیزی فراتر از آنچه در سایر مساجد دیده ام اینجا تبلور یافته چیزی از جنس صفا و صمیمیت و خلوصی خارج از ریا که بغایت دلچسب و گوارا است

http://s1.picofile.com/file/7976348595/%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%861.jpg

وقتی که خادم مسجد در شبستان را باز میکند گویی یک گالری هنری به رویمان گشوده میشود. هزار طرح و نقش و هنر از گوشه گوشه مسجد رخ مینماید نمیدانم از کدامیک بگویم از 24 ستون سنگی مارپیچ که هرکدام به مانند یک تابلوی هنری و مزین به مقرنس و خطاطی و نقاشی و سنگبری اند یا از 35 گنبد هلالی که با نظم خاصی سراسر سقف را آذین بسته اند، از ازاره های مرمرین بگویم یا از آن کاشیهای معرق هفت رنگ که مرا به مساجد زیبای نقش جهان پیوند میدهند و این ستونهای سنگی مارپیچ طنابی که روح مرا به فضای مسجد وکیل شیراز پرواز میدهند

با این وجود آنچه بیش از هر چیز به غنای این مسجد افزوده و آن را از سایر مساجد مشابه ممتاز نموده این است که این مسجد خود کتیبه ای نفیس محسوب میشود؛ کتیبه ای که دوسوم از یک جزو کتاب آسمانی ما را در خود جای داده! شاید تعجب کنید اگر بگویم در و دیوار و رواق و ستونهای مسجد همه و همه مزین به آیات قرآنند آیاتی مکتوب به خط ثلث که همچون کمربندی سرتاسر شبستان مسجد و ستونها را فراگرفته و ضمن زیبایی بخشیدن به مسجد بر ارزش و اعتبار آن نیز افزوده.

http://s3.picofile.com/file/7976348381/%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86.jpg

 مسجد جامع به اسامی دیگری از جمله دارالعلم نیز مشهور است و از آنجاییکه بخشی از آن حجره طلاب علوم دینی است میتوان آن را یک مسجد - مدرسه نیز به حساب آورد.این مسجد در زمان «امان الله خان اردلان» والی وقت کردستان که همواره تحت حمایت فتحعلیشاه قاجار بوده و در فاصله سالهای 1226تا 1232 قمری ساخته شده. هنوز دومناره بودن مسجد ذهنم را درگیر خود کرده.به گمانم کلید حل این معما را باید در تاریخ این شهر جستجو کرد و تاریخ را باید در همان خانه کرد مرور نمود

پس راهی خانه کرد میشویم حالا دیگر حتما"درش باز شده و ما میتوانیم از بزرگترین موزه مردم شناسی یک قوم ایرانی دیدن کنیم. نمادی از فرهنگ و هویت اقوام کرد.

به محض ورود به خانه کرد باز یک علامت سئوال و یک علامت تعجب بزرگ در ذهنم شکل میگیرد. نمیدانم چرا تصورم از یک خانه تاریخی کردستان به گونه دیگری بود. این خانه تاریخی تا حدود زیادی شبیه به خانه های تاریخی اصفهان و شهرهای کویری است و هیچ چیز آن به جز سردر و دیوارهای آجرکاری زیبایش از بیرون هویدا نیست آیا کردها نیز همچون مردم کاشان و اصفهان خانه و اهالی خانه را از دید اغیار پنهان میداشته اند.

معماری خانه ها در هر مرزو بومی اعتقادات و فرهنگ حاکم بر آن جامعه، همچنین دیدگاه آنان درمورد زنان را منعکس میکند. معماری خانه های شمال ایران با نمایی باز و ایوان و حیاطی بدون دیوار و حصار است. زمانی که مردان بیشتر شهرهای ایران زنان را فقط بانوی مطبخ و اندرون خانه میپنداشتند زنان تلاشگر خطه شمال برای گذران زندگی بدون روبنده و چادر در مزارع پابه پای مردان کار میکردند شاید برای همین هم مردانشان هرگز به این فکر نیفتاده اند که خانه ها را به گونه ای بسازند که زنان را در آن محصور کنند

برای من که با شنیدن نام کردستان به یاد معماری پلکانی و مردمی که پشت بام و حیاط خود را سخاوتمندانه فرش عابران کرده اند می افتم و نام کردستان با رقصهای دسته جمعی و ساز و آواز و بهترین گروههای موسیقی ایران گره خورده، دیدن این نوع معماری اندرونی و بیرونی مایه حیرت است.

به گمانم این معما نیز بی ارتباط با دومناره بودن مسجدجامع نباشد. باید شکل گیری هر دو علتی فراتر از اعتقادات و فرهنگ بومی منطقه داشته باشد. وقتی تاریخچه ساخت این خانه و هویت بانی آن را میخوانم متوجه میشوم که گرچه بانی این خانه اصالتی کرد داشته و متعلق به طایفه ای بوده که هفت قرن فرمانروایان بی چون و چرای کردستان بوده اند ولی از آنجاییکه در اصفهان و در دربار شاه صفی به حکومت کردستان منسوب گشته، خواه ناخواه فرهنگ و هنر اصفهان را نیز در ساخت این خانه به کار گرفته و پس از وی نیز فرزندان و نوادگانش که تا قرنها بصورت موروثی حکومت کردستان را در دست داشتند، به نوعی هماهنگ با سیاستهای حکومت مرکزی یعنی صفویه و قاجاریه و بعدها پهلوی پیش رفته اند.پس جای تعجب نیست اگر بناهای اولیه شهر نظیر خانه کرد، بازار و حتی مسجد جامع شهر برگرفته از معماری اصفهان باشد

اتاق خان

خاندان اردلان از هفت قرن قبل تا قبل از انقلاب 57 از خوانین و حکام معروف کرد بوده اند که اصل و نسبشان به اردشیر بابکان میرسد و به مدت هفتصد سال والی و حاکم منطقه بوده اند. این هم مجسمه امان الله خان اردلان یکی از مشهورترین افراد این خانواده که بانی ساخت بسیاری از اماکن این شهر از جمله مسجدجامع بوده و هنوز که هنوز است مردم شهر از او به نیکی یاد میکنند.

خب حالا وارد خانه شده ایم همانطور که حدس میزدم دنیایی از طرح و رنگ و معماری از آجرکاریهای نمای بیرونی بگیر تا درخت و گلکاریهای حیاط اندرونی و بیرونی، از گچبری دیوارها و سقف تا شیشه کاری و ارسی ها و سردرهای زیبا، همه و همه ما را مسحور خود گردانده!

گرچه خانه کرد ریشه در تاریخ صفویه دارد و کلنگ آن چهار قرن قبل توسط «میزاعلی نقی خان لشکرنویس» ملقب به «آصف دیوان» زده شد، ولی در سه دوره تاریخی بعد از خود تکمیل و مرمت گشته. ضلع شمالی این عمارت باشکوه که شامل مهمترین بخشهای آن یعنی تالار تشریفات و اتاقهاست یادگار دوره صفویه است

نمونه اتاق شهری

در موزه خانه کرد نمونه اتاقهای شهری و روستایی با تاقچه هایی مزین به آینه و شمعدان، با کرسی، صندوقچه، سماور و قلیان و ... بازسازی شده و ما را به فضای دوست داشتنی و گرم خانه مادربزرگهایمان میبرد و به آن خاطرات خوش گذشته های دور پیوند میزند


نمونه اتاق روستایی

مکتبخانه یکی دیگر از بخشهای این عمارت است که به زیبایی و به شکلی بسیار طبیعی بازسازی شده بطوریکه آدم خودش را کاملا" در آن فضا و آن روزگار تصور میکند

بخشهای بسیار دیگری از جمله بخش مشاغل و فنون،هنر و صنایع دستی، کشاورزی، نگارخانه، مجسمه مشاهیر و... را میتوان در این موزه دید.

مجسمه مشاهیر کرد

ضلع شرقی و غربی و حمام عمارت در دوره قاجار ساخته و به مجموعه اضافه شده. حمام عمارت هم با تزیینات آهکی زیبا، کاشیهای آبی خوشرنگ و لعاب، ستونهای سنگی حجاری شده و... مرا به یاد حمامهای تاریخی اصفهان و حمام گنجعلیخان کرمان می اندازد

این حمام هم متعلق به اهل خانه بوده و اقشار دیگر جامعه راهی به آن نداشتند

بخشهای دیگری از عمارت نیز در عصر پهلوی به مجموعه اضافه شده که البته معماری اش هم از دور داد میزند؛ تلفیقی از معماری سنتی ایرانی و مدرن اروپایی. ساختمانی با دو طبقه و یک زیرزمین با تعداد زیادی پنجره که روشنایی را به خانه مهمان میکنند

در سالهای اخیر (بین سالهای 78 تا 82) یا بهتر بگوییم دوران اصلاحات که برای ما دورانی بود که به طرز چشمگیری شاهد روند رو به رشد فرهنگ و هنر و صنعت گردشگری بودیم نیز این خانه به طور اساسی مرمت گردید سنگفرش حیاطها تعویض و ساختمانها مرمت و محوطه های اندرونی و بیرونی زیباسازی و آماده بازدید گردشگران گردیدند و بدینسان عمارت آصف به بزرگترین موزه اقوام ایرانی بدل گردید.

گشتمان در این خانه چهارهزار مترمربعی به اتمام رسیده و حالا داریم با اجازه عمارت کرد را با خیال راحت و برای دیدن دیگر زیباییهای نهفته سنندج ترک میکنیم

همراه ما باشید ادامه دارد.

سفرنامه کردستان قسمت اول(غار کرفتو)

بالاخره انتظار به سر رسید و ما پس از عبور از تخت سلیمان و تکاب داریم به مقصد اصلی و مورد نظرمان یعنی کردستان نزدیک میشویم اما اینبار هم به جای اینکه مسیر سرراست تکاب، بیجار و درنهایت سنندج را درپیش بگیریم، مسیر تکاب به دیواندره را انتخاب کرده ایم تا در میانه راه و با انحراف چندکیلومتری به سمت جاده سقز و بانه از یکی دیگر از شگفتیهای طبیعی کشورمان دیدن کنیم.

دوستان! اگر میخواهید در این خانه با ما همسفر شوید انتظار این را نداشته باشید که ما مثل بچه آدمیزاد، راه راست را درپیش گرفته و صاف بزنیم به مقصد. اصلا" مگر میشود آدم تا اینجا بیاید و از یکی از شگفت انگیزترین نقاط تاریخی - طبیعی کشورش دیدن نکند؟ آخر مگر در کشورمان، نه اصلا" در کل دنیا، چندنقطه هست که سکونتگاه بشر غارنشین و حلقه مفقوده غارنشینی و شهرنشینی بوده باشد که چنین آسان از کنارش بگذریم؟ این است که در نقطه آغازین گشتمان در استان کردستان قرعه به نام «غارکرفتو» می افتد.

برای رسیدن به ساختمان اصلی غار باید از تعداد زیادی پله عبور کنیم در طی این پله نوردی حفره های ریز و درشت غارمانندی در دل کوه های اطراف توجه ما را به خود جلب میکند؛حفره هایی که در ماهیت آنها تردید بسیار است و برخی از صاحب نظران آنها را دخمه ها و یا نیایشگاههای میتراییسم به حساب می آورند

علاوه بر این دخمه ها تا رسیدن به دهانه اصلی غار صدای چک چک آب نیز از وجود چشمه هایی در دل کوه سخن میگوید. گرچه دمای هوا در این بعد از ظهر مرداد بالای چهل درجه است ولی حدس میزنیم آب این چشمه ها خوردنی نباشد پس ریسک نمیکنیم و از آن نمینوشیم ولی از آنجاییکه آب نطلبیده مراد است لااقل میتوان با خنکای آن سرو صورتی را طراوت داد

 از کنار اتاق نگهبانی عبور و بلیت تهیه میکنیم نگهبانی،ساختمانی نقلی است آرمیده در آغوش کوه که درنهایت سلیقه و از چیده شدن سنگهای همرنگ کوه بر روی هم ساخته شده. با دیدن نگهبان با آن لباس و لهجه کردی دیگر باورمان میشود که راستی راستی به کردستان رسیده ایم

 راه پله سنگی که تمام میشود ناگهان نمای پرهیبت یک بنای بلند بالای طبیعی رخ مینماید؛ ظاهرا" با همه غارهایی که تابحال دیده ایم فرق دارد و واقعا" شبیه به یک منطقه مسکونی است. همان اول کار از دیدن این معماری بینظیر صخره ای که در سینه کش آن پناهگاهها و دخمه ها دیده میشود به وجد می آیم و با خود فکر میکنم که اجداد ما هم عجب خوش سلیقه هایی بوده اند که چنین مکان دل انگیزی را برای سکونت خود انتخاب نموده اند

حالا باید از این پلکان فلزی پرشیب که نمیدانم چه سنخیتی با این مجموعه آهکی- سنگی داشته عبور کنیم. یعنی امکان نداشت که معبر ورود به غار را اندکی خوش سلیقه تر ساخت و به جای این آهنهای زمخت و خشن، از بافتی مشابه بدنه غار یا لااقل از پلکانی چوبی استفاده نمود؟

  از همان لحظه که پایمان را به درون غار میگذاریم سردمان میشود. به یقین میتوانم بگویم اختلاف دما با فضای بیرون غار بالغ بر بیست درجه باشد! انگار کولری طبیعی در سرتاسر غار روشن است که اینچنین فضا را خنک کرده! این اختلاف دما در زمستانها نیز برقرار است و فضای داخل غار در فصول سرد سال گرمتر از بیرون است و این قطعا" یکی از نقاط قوت غار به عنوان یک منطقه مسکونی تلقی میشود.

 گشتمان را از همین طبقه همکف شروع کرده و خود را به طبقه اول میرسانیم. طبقه اول از اتاقهایی تودرتو تشکیل شده که با راهروهایی به تالار میانی متصل میشوند درون هرکدام از اتاقها هم حفره هایی پنجره مانند قرار دارد که برخی حفاظهای چوبی مشبکی دارند. درگاهی اتاقها نیز همگی دستکند است و روی دیوارها هم که الی ماشاالله یادگاری نویسان به هنرنمایی پرداخته اند

برای ورود به هر طبقه راه پله ای چوبی تعبیه شده که بازدید از طبقات بالا را تسهیل میکند همچنین معابری چوبی که رفت و آمد به همه قسمتها را امکان پذیر مینماید. عبور از روی این معابر چوبی، نشستن، همچنین ایستادن و ژست گرفتن بر روی آنها هیجان زیادی دارد

 در طبقات پایین تالارهایی وجود دارد که درون آنها سیمکشی شده و در فواصل معین لامپ برق کار گذاشته اند این تالارها جهت استحکام در برخی نقاط ستونهایی تراش خورده دارند. تالار اصلی شاخه شاخه شده به دالانهایی پیچ در پیچ و تنگ و تاریک منتهی میشوند که عبور از آنها دل و جرأتی فراتر از آنچه ما داریم میخواهد

البته به ما هم حق بدهید اینجا خیلی خلوت است و جز ما و چند جوان که با صداهای ناهنجار و حرکات نه چندان موجّه سکوت وهم انگیز غار را در هم میشکنند، کسی نیست و صد افسوس که گاه ما آدمها از جانب همنوع خودمان بیشتر از همه تهدید میشویم؛بماند که گاهی هم پرندگانی که تنها ساکنین فعلی غار هستند به سرعت از بالای سرمان عبور میکنند این پرندگان بر دیواره های بیرونی غار لانه دارند و تعدادشان هم بسیار زیاد است و لانه های قشنگشان گله به گله بر دیواره غار دیده میشود.

سقف تالار و دالانهای منشعب شده از آن در برخی نقاط کوتاه است و باید موقع عبور کله مبارک را اندکی خم کرد وگرنه مثل بنده ناز شصت غار را خواهید چشید. بدیش این است که درون غار هیچ راهنمایی نیست تا ما را به نقاط دیدنی تر غار رهنمون شود این است که تا جایی که لامپها و تابلوها یاری میکنند پیش میرویم اما خوبیش این است که روی دیواره و ستون های تالار خلل و فرج بسیار است و میتوان از آنها به عنوان سه پایه عکاسی استفاده و عکسهای چهارنفره خوبی گرفت البته نبوغ و زیرکی همسر هنرمندم هم در فن عکاسی بی تأثیر نیست که مثلا" یک سطل زباله یا یک بریدگی روی دیوار را نیز به شکل سه پایه میبیند و با تنظیم دیافراگم و سرعت، این عکسهای چهارنفره در تاریکی غار شکل میگیرند.

اینجا مهمترین تالار موجود در غار است که به تالار خفاش معروف است چراکه سابق براین قلمرو خفاشان بوده و این پستانداران پرنده فرمانروایان مطلق غار بوده اند. ولی رفته رفته و با رسیدن پای موجودات دوپا به این غار، خفاشهای نگون بخت دم خود را روی کول مبارک گذاشته و از اینجا به ناکجاآبادی دیگر کوچ کرده اند. آخر شما قضاوت کنید آن خفاش نگون بخت چگونه به چنین محیطی بازگردد؟

به باور زمین شناسان این غار در دوره سوم زمین شناسی پدید آمده و در دوران مزوزوئیک کاملا" زیر آب فرو رفته و بعد کم کم از زیر آب سربرآورده. اما نقطه عطف این غار، روزی است که بشر ماقبل تاریخ یا همان اجداد غارنشین ما در هزاره پنجم قبل از میلاد (حدود هفت هزار سال قبل) به این غار قدم نهادند و این اتفاق، دقیقا" همان چیزی است که بر غنای این غار شگفت انگیز افزوده و آن را از سایر غارها متمایز کرده

گشت و گذار در غاری که خانه اقوام ماقبل تاریخمان بوده و به نوعی هم مکان طبیعی و هم مکان تاریخی محسوب میشود برایمان بسیار دلپذیر است اینجا همان جایی است که زمانی بشرماقبل تاریخ برای فرار از ترسها به آن پناه آورد و آن را محلی امن و گرم برای حفاظت از خود و فرزندانش یافت؛سپس با ابزار و ادوات بدوی آن روزگار شروع به کند و کاو در آن نمود و از دل سنگی آن، حجم زیادی سنگ و آهک بیرون آورد و با تشکیل اتاقها و دالانها در آن، خانه ای برای خود و قبیله اش بنا نهاد و بدینگونه به ترسهای ابدیش پایان داد.

در عملیات باستانشناسی قرن اخیر،کاوشگران توانسته اند وسایل برنده و تیز سنگی و مفرغی که جهت تراش دادن غار استفاده شده کشف کنند ادواتی که قدمتشان به هزاره های چهارم و پنجم قبل از میلاد میرسیده. و البته آثاری ازجمله بقایای ظروف سفالی مربوط به دوره اشکانی و ساسانی و دوره های پس از اسلام تا قرون هفتم و هشتم که حکایت از سکونت بشر در این مکان رعب انگیز داشته که گویا رفته رفته با رشد فرهنگ شهرنشینی و مدنیت این غار از حالت سکونتگاه خارج شده و به نیایشگاه و در دوره های پس از اسلام به دژی تدافعی بدل گشته.

گفته میشود از آن دوران نقاشیهایی با طرح حیوانات و گل و گیاه بر روی قسمتهایی از دیوارهای غار حک شده که البته ما هرچه میگردیم هیچ نشانی از آن نقوش نمیابیم به جایش تا دلتان بخواهد طرح و نقشها وخطوط کج و کوله یادگاری نویسان بیمروتِ طبیعت ستیز را میبینیم که بر درو دیوار غار طرحهایی زشت و کثیف خلق کرده اند.چه بسا این طرحها و نقاشیهای چندهزارساله زیر آوار خروارها رنگ و خطوط زشت مدفون گردیده باشند

من نمیدانم آخر نوشتن این یادگاریها چه جور شهرت یا افتخاری به همراه دارد؟ آخر که چی مثلا" حبیب نامی بیاید و بر روی کتیبه ای که در زمان اسکندر مقدونی به خط یونان باستان بر درگاهی یکی از اتاقهای غار حک شده نامش را بنویسد؟ همین کتیبه به تنهایی گواه دستیابی و تصرف این غار توسط یونانیان (سلسله سلوکی) میباشد و نشان از اهمیت آن در آن مقطع تاریخی دارد. در این کتیبه که به خط یونانی کنده کاری شده ذکر گردیده که این معبد متعلق به خدای هراکلیوس (هرکول) میباشد و هرکس به آن آسیبی برساند نفرین هراکلیوس بر او باد. حالا این آقا که با افتخار نامش را بر روی این کتیبه تاریخی حک کرده نه تنها باعث شده که هیچکس نتواند آن کتیبه را ببیند، بلکه یک عمر نفرین هرکول را نیز برای خودش به جان خریده! اگر بدانید چقدر گشتیم و چشم چراندیم تا توانستیم این کتیبه را بر سردر یکی از اتاقها ببینیم و از شما چه پنهان توی دلمان کلی به همین آقا نفرین و ناسزا فرستادیم.

حالا ما هم در پایان گشتمان دعا میکنیم که خداوند این غار یا معبد هرکول یا خانه نیاکان ماقبل تاریخمان و یا هر اسم دیگری که دارد را بیشتر از هربلای طبیعی و آسمانی از گزند این یادگاری نویسان فرهنگ ستیز حفظ نماید.

همراه ما باشید ادامه دارد.