سفرنامه بیشاپور قسمت اول (پله پله تا ملاقات شاپور)
در زندگی روزهایی هست که عبور از آنها کاری بغایت سخت و طاقت فرساست؛ درست مثل همین روزهای لعنتی که داریم سپری میکنیم، روزهایی مملو از اضطراب و پریشانی و چشم انتظاری؛ چشم انتظار آینده ای مبهم که نمیدانیم قرار است چگونه رقم بخورد... حتی اگر بی خیال ترین و الکی خوش ترین آدم دنیا هم که باشی محال است که تحمل این روزهای نکبتی برایت آسان باشد.
حقیقت این است که در روزگاری که بسیاری از آدمهای دوروبرم در حداقل های معیشت خود درمانده اند، خجالت میکشم بیایم اینجا و روزهای به ظاهر خوش زندگی ام را به تصویر بکشم. یا اینکه بیایم و عجزولابه کنم که وامصیبتا حالا چطور با این دلار پنج رقمی به سرزمین های نرفته سفر کنم. چگونه فاتحانه بر فراز دیوار چین بایستم و یا اهرام ثلاثه مصر را در قاب دوربینم جای دهم. چگونه پله های سنگی ماچوپیچو شهر گمشده اینکاها را در یک طلوع شکوهمند صبحگاهی، زیر قدمهایم بگیرم و یا در یک غروب دل انگیز و رویایی با مجسمه مسیح ریودوژانیرو عکس سلفی بگیرم. راستش حالا دیگر بر زبان آوردن رویاهایم هم شرم آور است درحالیکه هر روز شاهد زباله گردهایی هستم که به دنبال قوت لایموتشان زباله های شهر را میکاوند.
با اینحال پس از گذشت دو ماه که بزرگترین رکورد غیبت در دوران وبلاگ نویسی ام به حساب می آید،، دوباره به این خانه برگشتم تا با نوشته هایم به روزگاران خیلی دور سفر کنم. در این بزنگاه نکبتبار تاریخی که ارزش پولم، پاسپورتم، هویت و جایگاهم به عنوان یک ایرانی با تمدن چندهزارساله، حق و حقوق شهروندی و انسانی ام همه و همه به پایین ترین سطح جهانی تنزل کرده، آمده ام تا از گذشته های دور بنویسم تا بلکه با یادآوری دوران شکوهمند ایران باستان، اندکی از این حجم وسیع حقارت، کاسته شود و کمی آرام بگیرم.
با کمال افخار این پست را تقدیم به دوستانی میکنم که علیرغم همه گرفتاریها هنوز این خانه را فراموش نکرده اند و با پیامهای مهرآمیزشان همواره ما را مورد لطف و محبت بیکرانشان قرار میدهند.
و اما دنباله سفر نوروزی ام در سال 94 به استانهای جنوبی کشور...
پس از بازدید از بوشهر و برازجان حالا به سرزمین فارس رسیده ایم تا بخشی از کتاب تاریخ شکوهمند سرزمینمان را در شهر باستانی بیشاپور و اطراف و اکنافش ورق بزنیم.

سفر ما در یک صبح دل انگیز بهاری از بیشاپور آغاز شده و ما راهی جایی در هفت کیلومتری پایتخت زمستانه شاپور هستیم؛ جایی که تندیس پادشاه قدر ساسانی در دهانه غاری در دل کوهی بلند سالیان دراز نظاره گر تاریخ است. 
پس از گذر از روستایی موسوم به کشکولی وارد محوطه پارکینگ پای کوه شده و ماشین را همانجا پارک کرده و کوهپیمایی را آغاز میکنیم. برای رسیدن به غار دو راه وجود دارد یکی راه هموارتر که طبعا" طولانی تر است و با پای بچه ها حدود سه ساعت طول میکشد و دیگری مسیری کوتاهتر ولی صعب العبورتر که باید چیزی در حدود دو ساعت با تخته سنگ های ریز و درشت دست و پنجه نرم کنی.

ازآنجاییکه ما هم برای خودمان نیمچه کوهنوردی به حساب می آییم صدالبته که مسیر کوهنوردی را انتخاب نموده و نبرد تن به تنمان را با تخته سنگها آغاز میکنیم.

هوا معتدل و مطبوع است و ما شانس همنوردی با تعدادی از جوانان روستاهای پایین دست که غالبا" به زیارت شاپور میروند را داریم. در طی مسیر آنها چند بار دست اشکان پسر کوچک ما را میگیرند و از تخته سنگها بالا میکشند.

ناقلا خوب بلد است خودش را به خستگی و پادرد بزند. گاهی خودش را روی تخته سنگی ولو میکند و به دنبالش یک کول سواری مفت و مجانی از جوانان کوهنورد میگیرد.

راه دو ساعته کوهنوردی با مصاحبت همنوردان جوان، خوش خوشک پیموده میشود و ما تخته سنگها را یکی پس از دیگری طی میکنیم و هربار که از آنان میپرسیم کی میرسیم میگویند چیزی نمانده حدود ده دقیقه دیگر و ده تا از این ده دقیقه ها طی میشود و من خوب میدانم که ده دقیقه، کلیدی ترین جمله کوهنوردان است و از آن به عنوان مرام کوهنوردی یاد میشود.

خلاصه ده دقیقه آخر هم طی میشود و ما خود را در آستانه پلکانی میبینیم آن سرش ناپیدا!!!

نمیدانم دویست یا سیصد شاید هم چهارصدتا... دیگر توان شمردن ندارم. فقط پیچهای پی در پی را نفس زنان و هن هن کنان میرویم و میرویم تا بالاخره به پله آخر میرسیم و در لحظه ای باشکوه ناگاه از دیدن مجسمه پرهیبت پادشاه قدرتمند ساسانی، قلبمان مالامال از شادی و غرور میشود.

جلوتر که میروم از هیبتش لرزه به اندامم می افتد و دقایقی چند خیره به مجسمه میشوم که با آن قد رعنا و شانه های عریض و موهای موجدار که از دو طرف تاجش بیرون زده، گویی از اعماق تاریخ سربرآورده تا مردم زخم خورده سرزمینش را در پناه خود جای دهد.

این مجسمه که هفت متر طول دارد و عرض شانه هایش دو متر است از تخته سنگ عظیمی در دهانه غار تراشیده شده به گونه ای که سر تاجش از سقف و بند کفشهایش از کف غار تراشیده شده است.

شاپور اول، دومین پادشاه سلسله ساسانی و یکی از شهیرترین پادشاهان این سلسله است. او توانست در جنگ با رومیها آنها را شکست دهد و تعداد زیادی از آنان را اسیر کند و با بهره گیری از اسرا شهری به نام بیشاپور را بنا نهد که امروز حتی ویرانه هایش هم موجب فخر ما ایرانیان است.

در مورد ساخت این مجسمه نیز گمانه های زیادی وجود دارد برخی صاحب نظران معتقدند که این مجسمه را نیز اسرای رومی با تراشیدن ستونهای استلاکتیتی دهانه غار ساخته اند. این مجسمه هزاروهفتصد سال قدمت دارد. اما چند قرن پس از ساخته شدن از جایگاه خود سقوط میکند.

عده ای سقوط مجسمه را به زلزله مربوط میدانند و عده ای تجاوز و حمله یک سردار عرب به نام نصربن سیار را باعث سقوط مجسمه میدانند. این گروه از صاحب نظران بر این باورند که درون غار نیز تعداد زیادی مجسمه و آثار فرهنگی و هنری وجود داشته که توسط غارتگران سپاه نصر به تاراج رفته.

در هر حال به هر دلیلی مجسمه حدود هزار سال بر زمین افتاده و غبار فراموشی رویش نشسته بود تا اینکه در عصر پهلوی که عصر درخشش فرهنگ و هنر سرزمینمان بود، به دستور پادشاه و به همت ارتش، مجسمه مرمت و در جایگاه اصلی خود قرار داده شد.

به منظور آشنایی علاقه مندان به تاریخ دو کتیبه نیز در دیواره ورودی غار حجاری شد. یکی ترجمه کتیبه شاپور در نقش رجب و دیگری کتیبه پهلوی که به نحوه بازسازی مجسمه پرداخته. این دو کتیبه نیز بعد از انقلاب به دست عده ای نابخرد کوتاه نظر، خدشه دار و گوشه هایی از آن شکسته شد.

پس از مدتی نشستن در جوار شهریار قدر ساسانی و یک دل سیر تماشای آن، خودمان را برای ورود به غار آماده میکنیم. درون غار تاریک و ظلمات مطلق است.

اما نگران نباشید به همت جوانان روستاهای پایین دست این مشکل رفع شده. عده ای جوان، گاز پیکنیک به دست در دهانه غار به انتظار مشتریان خود ایستاده اند. آنها راهنمایان غار هستند که در ازای دوازده هزار تومان، گردشگران را به داخل غار برده و سوراخ سمبه هایش را تا جای امکان نشان میدهند.

نکته جالب اینکه تعدادی گردشگر زبل هم در ورودی غار منتظر ایستاده اند تا یکی پیدا شود و سر کیسه را شل کند و این دوازده تومان را بدهد و راهنما با گاز راه بیفتد توی غار و آنها نیز جلدی پشت سرش بدوند تو. باید اعتراف کنم ما نه تنها از این حرکت ناراحت نمیشویم بلکه خوشحال هم میشویم که این بندگان خدا نیز به واسطه ما از زیباییهای غار بهره مند میشوند.

لازم است بگویم که تنها بخشهای کوچکی از غار که شامل چند گذرگاه بزرگ و کوچک و سه تالار فرعی و اصلی است، قابل بازدید میباشد. پس از آن سقف غار کوتاه و گذرگاهها چنان تنگ و مخوف میشود که باید از جان گذشته باشی که هوس عبور از آنها به سرت بزند.

راست و دروغش را نمیدانم ولی راهنما میگوید این غار تا به حال چند قربانی گرفته. گویا عده ای به هوای کشف آن رفته و همانجا جاودانه شده اند. از جمله یک هیات کاوش انگلیسی که دیگر هرگز از درون غار بازنگشتند.

خلاصه این غار تاربک و رازآلود و حالا با این افسانه های دلهره آورش لحظه به لحظه خوف انگیزتر جلوه میکند!!!

نکته جالب دیگر این که پای دیواره های غار، حوضچه های ریز و درشتی به چشم میخورد. قطرات آب از سقف و دیوارها چکه میکند و این حوضچه ها را شکل میدهد. این حوضچه ها که در برخی نقاط حالت پلکانی نیز پیدا کرده اند مرا به یاد چشمه های باداب سورت مازندران می اندازند. چک چک آب سقف غار باعث لغزنده شدن سنگهای کف غار میشود و عبور از روی آنها را بسیار دشوار میکند.

گفته میشود که این غار در زمان ساسانیان یک مکان مقدس مذهبی به شمار می آمده و محل عبادت و انجام فرایض مذهبی مردم بوده.
پس از بازدید از غار درحالیکه قلبمان مالامال از غرور ملی است مسیر رفته را باز میگردیم با این تفاوت که اینبار مسیر آسان تر را انتخاب میکنیم تا در پایین آمدن از کوه به زانوهایمان کمتر فشار وارد شود. این یک نکته علمی را از بنده به عنوان یک فیزیوتراپیست به یاد داشته باشید.

همراه ما باشید ادامه دارد.







































































































































