سفرنامه بم(فروردین 92)

دوستان اگر به خاطر داشته باشید ما تعطیلات عید امسال، سفری به خطه جنوب و استان زیبای هرمزگان داشتیم که سفرنامه اش را نگاشتم اما در راه بازگشت از آن سفر، همان راه رفته را دوباره برنگشتیم بلکه فرمان ماشین را اندکی به راست چرخانده تا مسیری هرچند دور ولی تازه را برای بازگشت به خانه تجربه کنیم. حاصل این چرخش کوچولوی فرمان، سیر وسیاحت در استانهای کرمان، سیستان، خراسان جنوبی و رضوی بود که همان موقع فرصت نشد به آنها بپردازم. حالا که سرما و یخبندان زمستان مجال هرگونه سفری را از ما گرفته فراغتی پیش آمده تا به آن سفرهای نانگاشته بپردازم پس بیایید با هم دفتر خاطرات و فصلهایی تازه از کتاب تاریخ سرزمینمان را ورق بزنیم...

 و اینک با کوله باری از خاطرات خوش از استان زیبای هرمزگان دل کنده، درحال ورود به استان کرمان هستیم؛ نخلستانهای حاشیه جاده و زنان روستایی که سوار بر الاغ از کوره راهها عبور میکنند، کلوتهایی کوتاه و گرد که دست طبیعت هنرمندانه آنها را چون تندیسهایی زیبا خلق نموده همه و همه سوژه هایی ناب برای دوربینهایمان هستند. آنقدر جاذبه های بصری در بین راه است که اصلا" نمیفهمیم کی به «منوجان» رسیده ایم؛ شهری تفتیده که نشان از تاریخ باستان دارد و به واسطه قلعه هزارو پانصد ساله اش مشهور است

 گرچه سر ظهر است و آفتاب با تمام قوا بر منوجان میتابد، ولی ما از رو نرفته و خود را تا پای قلعه رسانده ایم. خوشبختانه پای قلعه پارکی است که بچه ها به محض دیدن به سمتش هجوم برده و یک دل سیر تاب و سرسره بازی میکنند. جواد هم از فرصت استفاده کرده جیم فنگ شده و بعد از ثانیه هایی میبینمش که بر فراز تپه و لبه قلعه ایستاده و دارد عکاسی میکند. عاشق بلندی است. مادرش میگوید در بچگی او را به ضرب کتک از روی دار و درخت و دیوار پایین می کشیده!

 در فاصله ای که بچه ها به بازی مشغولند با یکی از اهالی منوجان که بچه هایش را به پارک آورده گپ و گفتی را آغاز میکنم. دوست منوجانی قصه ساخت قلعه را برایم روایت میکند. میگوید قلعه یادگار ساسانیان است با اینحال نمیدانم چرا ادعا میکند سازنده اش همان معمار ارگ بم است.

در سه کیلومتری قلعه بقایای یک کوره آجرپزی باستانی کشف شده که گویا خشت و آجر به کار رفته در قلعه در آنجا آماده و به تپه محل احداث قلعه میرسیده. اما نحوه حمل و نقل آجرها جالب بوده به این ترتیب که از کوره تا قلعه سه هزار کارگر کنار هم می ایستادند و آجرها را دست به دست میکردند تا به قلعه برسد و اینگونه با مشارکت همه دژی چنین مستحکم که جان پناه همه اهالی بوده پدید آمده. با همه این حرفها این دژ نیز همچون سایر قلاع ایران در طول تاریخ چندین بار مورد هجوم و نفوذ دشمنان متجاوز از جمله افغانها واقع شده است.

بعد از یک دل سیر بازی بچه ها و عکاسی و گشت جناب همسر، بالاخره قلعه منوجان را به قصد بم ترک میکنیم. نخلستانها هنوز جسته و گریخته در حاشیه جاده دیده میشوند ولی خشکسالی بیداد میکند چهره شهرها نشان از محرومیت و بی توجهی مسئولین دارد.

در حین عبور از جیرفت درمیابیم که سایت باستانی هلیل رود از شهر بسیار فاصله دارد و تا رسیدن به آنجا که تمدن پنج هزارساله ای را در دلش جا داده راه درازی درپیش است پس تنها به دیدن ماکتهای اشیای باستانی هلیل رود که در بلوار شهر به چشم میخورند بسنده میکنیم.

این عکس را هم از هفت سین زیبای جیرفت شکار کرده ام. یکی از جذابترین بخشهای سفرهای نوروزی دیدن هفت سینهای شهرهای مختلف است و باید اعتراف کنم که زیباترین و متنوع ترین هفت سینها را در استان کرمان دیده ام بنابراین جا دارد که همینجا به سلیقه و ابتکار کرمانیهای عزیز تبریک بگوییم.

درست در لحظه اذان مغرب به بم رسیده ایم. به این امید که شاید بشود از ارگ بازدید کرد یکراست راهی آنجا میشویم اما ساعت بازدید تمام شده و هزاران گردشگر در حال خروج از ارگ هستند. متصدی فروش بلیت میگوید این روزها «ارگ بم» بالاترین آمار بازدید در ایران را داشته و ما با دیدن اینهمه گردشگر، نگران یافتن جا و مکانی برای شبمانی میشویم. از متصدی فروش بلیت شماره چند هتل را میگیریم ولی از بخت بد هیچکدام جای خالی ندارند. دوباره به سراغ او که مرد باحوصله و خوش اخلاقی است رفته و از او میپرسیم که درصورت پیدا نشدن هتل آیا کسی را سراغ دارد که سوئیتی به ما اجاره دهد و او میگوید کسی را سراغ دارد ولی خود صاحبخانه هم در یکی از اتاقهایش مستقر است. ما که در این شهر غریب از همه جا ناامید شده ایم قبول میکنیم و همراه او که شیفت کاریش تمام شده راهی میشویم. در طول مسیر از محله هایی عبور میکنیم که خانه ها شبیه به هم و نوسازند و از ظاهر امر پیداست که بعد از زلزله و با همکاری دولت و کمکهای مردمی ساخته شده. عاقبت جلوی در خانه ای می ایستیم. او کلید می اندازد و از ما میخواهد ماشین را داخل حیاط ببریم و بعد خودش با ماشینش وارد میشود. آنجاست که تازه میفهمیم که خانه خودش است و خانواده اش نزد فامیل در بندرعباس رفته اند و او تنهاست. و خلاصه اینگونه میشود که ما در شهر بم هم دوست بسیار خوبی پیدا میکنیم که این دوستی تا امروز ادامه دارد...

به محض ورود به خانه چشمم به عکس قاب شده پسر نوجوانی بر دیوار می افتد او پسر بزرگ خانواده بوده که در زلزله بم جانش را از دست داده هرچند بعد از صحبت با میزبانمان متوجه میشویم که حدود پنجاه نفر از اعضای فامیل ایشان نیز در زلزله جان باخته اند.

شب در این خانه نیز به خواب راحتی میرویم و حس بسیار خوشایند مهمان بودن در سفر را که شب قبل هم در جزیره هرمز داشتیم دوباره تجربه میکنیم

صبح به اتفاق میزبانمان راهی ارگ میشویم؛ بزرگترین بنای خشتی گلی جهان که دوهزارو پانصد سال بر تارک شهر درخشیده، درست تا بامداد روز 5 دیماه 82 ،تا لحظه آن کابوس دهشتناک، آن بلای آسمانی، آن زلزله مهیب... حتی یادآوری آن واقعه دلخراش نیز موی بر تن آدم سیخ میکند. ارگ بم این مادر مهربان که صبورانه 2500 سال همه وقایع تلخ روزگار را تاب آورده بود، این حادثه دهشتناک را تاب نیاورد و در هم فروریخت و از آنهمه ابهت و عظمت جز تلی از خاک باقی نماند

حال از آن روز شوم ده سال گذشته و باوجودیکه بسیاری از هم میهنان و 44 کشور دنیا برای بازسازی بم آستین همت بالا زدند ولی هنوز زخمهای بم التیام نیافته. نمیدانم چند نسل باید بگذرد تا تبعات این حادثه دلخراش از بین برود، تا رفتن عزیزان در باور بازماندگان داغدار بگنجد، تا ویرانه ها دوباره آباد شوند، تا بنایی دوهزاروپانصد ساله به صورت روز اول بازگردد.

عملیات بازسازی آنقدر کند پیش میرفت که نام ارگ بم در فهرست آثار در معرض خطر یونسکو قرار گرفت و کم مانده بود که نامش از لیست یونسکو خط بخورد ولی خوشبختانه تیرماه امسال نامش از لیست در معرض خط خوردن خط خورد

 ساخت ارگ بم را به دوره هخامنشیان و اشکانیان و به بهمن پسر اسفندیار (ملقب به اردشیر دراز دست) نسبت داده اند که در دوره های بعدی هم تکمیل و مورد استفاده واقع شده بوده و بخشهایی از جمله چند مسجد و حسینیه و...و به آن اضافه گشته و این روند تا صدوپنجاه سال قبل نیز ادامه داشته که از آن تاریخ به بعد به دلایل نامعلومی ارگ خالی از سکنه گشته.

مساحت آن صدوهشتاد هزار مترمربع است و دیوارهایی قطور به ارتفاع شش تا هفت متر مجهز به 67 برج نگهبانی داشته. مصالح بنا از خشت خام، ملات، گل رس، لاشه سنگ، آجر، تنه درخت خرما ،کاه و... بوده

ارگ در اصل یک شهر محسوب میشده با همه المانهای خاص شهری. بخش شاه نشین یا حکومتی در مرکز و بالاترین نقطه واقع بوده و بخشهای عامه نشین دورتادورش را فراگرفته بودند بخش حکومتی شامل دژ نظامی، عمارت چهارفصل، سربازخانه، چاه آب چهل متری و اصطبلی با ظرفیت 200 اسب بوده و بخش رعیت نشین شامل بازار، مدرسه، مسجد، زورخانه، حمام و حدود چهارصد دستگاه خانه و ساختمان عمومی و...بوده

 نکته قابل توجه در ساخت دژ، امنیت و امکانات بسیار بالای موجود در آن بوده به حدی که اگر دشمن آن را محاصره میکرد اهالی شهر تا مدتها میتوانستند بدون خروج از دژ به زندگی خود ادامه دهند چراکه همه چیز از شیر مرغ تا جان آدمیزاد به وفور در آن یافت میشد؛ از زمین های زیر کشت بگیر تا گاو و گوسفند و شتر و مرغ و خروس و... که آذوقه چند ماه اهالی را فراهم میاورد. علاوه بر آن حصار بلند و برجهای دیده بانی که شبانه روز سربازانی در آنها کشیک میدادند نیز امنیت شهر را تأمین میکردند و از همه اینها مهمتر گرداگرد ارگ نیز خندقی حفر شده بود که درصورت حمله دشمن آن را پر از آب کرده تا دشمنان نتوانند به داخل ارگ نفوذ کنند

با وجود اینهمه تدابیر امنیتی، ارگ بم یکی از امن ترین قلاع تاریخ بوده و برای همین هم بسیاری از حکام و پادشاهان به آنجا پناه آورده اند که از مشهورترین آنها لطفعلیخان زند بود که به ارگ بم پناه آورد و در نهایت درپی خیانت عده ای و گشوده شدن درب ارگ، سپاه آغامحمدخان قاجار به دژ راه یافته پس از جنگی خونین و کشتاری وحشیانه چشمان آخرین شاهزاده زند را نیز از حدقه درآوردند

گشتمان در ارگ بم به پایان میرسد. موقع پایین آمدن از پله ها، چشمم به این هفت سین زیبا می افتد و حاجی فیروزش که طوری سرش را به دیوار تکیه داده که انگار هنوز از خواب شیرین بامدادی بیدار نشده. دلم نمی آید عکسی از آن نگیرم.

در ۱۰ کیلومتری شرق بم و در جاده بم-زاهدان محوطه ارگ جدید بم خودنمایی میکند که برخلاف نام غلط اندازش، شباهتی به ارگ ندارد و منطقه ای صنعتی است و جاذبه های گردشگری خاصی لااقل برای ما ندارد. البته چند ساختمان زیبا و مدرن هم در آن به چشم میخورد که یکی از آنها ساختمان مسجد ارگ است که حیفم آمد عکسی از آن در اینجا نگذارم

در پایان سفرمان، به آرامستان شهر بم نیز سری میزنیم. این آرامستان نه قدیمی است و نه سنگ قبرهایش ویژگی خاصی دارد تنها یک قبرستان معمولی است؛ قبرستانی که یکروزه ره صدساله را پیمود و شد خانه ابدی قربانیان حادثه جانگداز زلزله. دیدن سنگ قبرهایی که تصاویر پنج شش نفر از اعضای یک خانواده بر آنها حک شده بسیار تکان دهنده است. در زلزله بم بالغ بر پنجاه هزار نفر کشته و سی هزار نفر مجروح و بیش از صدهزارنفر بیخانمان شدند

اما یکی از قربانیان حادثه بم «ایرج بسطامی» خواننده موسیقی سنتی بود. وی که در بم متولد شده بود در جوانی به تهران رفت و زیر نظر اساتیدی چون محمدرضاشجریان و پرویز مشکاتیان موسیقی آموخت. او هرگز به دنبال نام و نشان نبود و علیرغم استعداد درخشانش در موسیقی، بسیار ساده و بی ادعا میزیست. او هرگز ازدواج نکرد ولی درعوض سرپرستی خانواده مرحوم برادرش را برعهده گرفت.

ایرج بسطامی در اواخر عمر کوتاه خود به زادگاه و خانه کاهگلی پدری اش پناه آورد؛ همانجایی که در زلزله هولناک بم چهره در نقاب خاک کشید و جاودانه گشت. همه ما شاید آهنگ «گلپونه ها» را با صدای گرم و زیبای زنده یاد ایرج بسطامی شنیده باشیم آهنگی که بعد از فوت وی بر سر زبانها افتاد

گلپونه های وحشی دشت امیدم وقت سحر شد

خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد

 گلپونه ها نامهربانی آتشم زد آتشم زد

روحش شاد و یادش گرامی باد

همراه ما باشید ادامه دارد

سفرنامه نوروزی قسمت نهم ( میمند )

  امروز آخرین روز سفرمان به استان کرمان است و ما از سیرجان به «شهر بابک » آمده ایم تا از زادگاه اردشیر بابکان دیدن کنیم پس راهی کشف این شهر میشویم اما افسوس که از آنهمه ابهت ساسانیان در آن چیزی نمیابیم و تنها بنای تاریخی که در شهر بابک میابیم عمارتی است قجری موسوم به «عمارت موسی خانی» که گچبریهای زیبا با نقوش حیوانی و گیاهی و هندسی اش چشمگیر است

حالا در جاده ای به سمت شمال شرقی شهر بابک در حرکتیم جایی که درختان بادام و پسته کوهی و گردو آن را آراسته اند اینجا مرز مشترک دشت و کوهستان است و ما در همین حوالی میخواهیم از یکی از قدیمیترین زیستگاههای بشری دیدن کنیم زیستگاهی که شاید بتوان آن را حلقه مفقوده غارنشینی و شهر نشینی دانست در روزگاری که بشر پناهگاه خود را در دل کوهها و غارها رها کرد و به سوی دشتها آمد و کشاورزی و اهلی کردن حیوانات را پیشه خود کرد و برای خود سرپناهی ساخت. حالا ماییم و آن سرپناههایی که هیچکس ساخته شدنشان را به خاطر ندارد. اینجا «میمند» است یادگاری شگفت انگیز از انسانهایی که  از 12 هزار سال پیش تا امروز در آن زندگی کرده اند اینجا « هفتمین منظر تاریخی - طبیعی -  فرهنگی جهان » است

برای ورود به میمند باید بلیط تهیه کرد چرا که قرار است وارد موزه ای سرباز شویم. به راستی که همه چیزش دیدنی، بکر و دست نخورده است از خانه ها بگیر تا مردم و فرهنگ و گویش آنها که رد پهلوی ساسانی را میتوان در آن دید. حالا اگر مایلید همراه ما از یال این کوه و کمر بالا بیایید تا وارد یکی از این خانه ها شویم خانه هایی در چندین طبقه روی هم بدون وجود پلکان

 برای رسیدن به داخل خانه ها باید از راهرویی با شیب ملایم رو به بالا عبور کرد که به آن «کیچه» میگویند گویشی محلی از کوچه خودمان. هر راهرو به چند اتاق منتهی میشود که توسط ایوان (صفه) از هم جدا شده اند. اتاق نشیمن که در انتهای کیچه قرار دارد بزرگتر و نورگیرتر است و اتاقهای جنبی که بسته به مکنت صاحبش از یک تا هفت عدد متغیرند انبار و کاهدان و طویله و ... میباشند درب ورودی اتاقها بسیار کوچک است بطوریکه برای وارد شدن به آن ناچار باید سر و گردن و کمر را خم کرد

 

شگفتی معماری این خانه ها در این است که بر خلاف خانه های امروزی از روی هم چیده شدن سنگ و آجر و ملات بوجود نیامده اند بلکه با شکافتن کوه و خارج کردن خاک و سنگ از دل آن ساخته شده اند حتی تاقچه و ستونها و گنجه و آتشدان اتاقها هم از دل کوه تراشیده شده اند.

وسط اتاق نشیمن یک اجاق وجود دارد که از آن جهت گرم کردن اتاق در زمستان و طبخ غذا استفاده میشود دود حاصل از این اجاقها در طول قرنها باعث تیرگی رنگ دیوارها و سقف شده البته این دودها اثرات مثبتی هم در بر دارند مثلا" باعث استحکام سقف و دیوارها میشوند و مهمتر از آن اینکه قاتل حشرات موذی اند. در کیچه ها از سرویس بهداشتی، آشپزخانه، شیر آب و خیلی چیزهای دیگر که ما اسم امکانات رفاهی را رویش میگذاریم خبری نیست و چند کیچه به طور مشترک صاحب آنها هستند چند عدد شیر آب بعد از لوله کشی در روستا ساخته شده که اهالی میمند دبه به دست به سراغشان میروند و روزگار دختران کوزه بر دوش لب چشمه ها و رودها به خاطره ها پیوسته اند. آب این شیرها از قنات تامین میشود و حوضک پای آنها هم مثل خانه ها از سنگ تراشیده شده

 

در میمند رویهم 406 کیچه و2560 اتاق وجود دارد که بیشترشان متروکه شده اند ولی در تعداد کمی از آنها هنوز زندگی جریان دارد.

 

هنوز زنان میمندی هر روز صبح در ایوان کیچه ها مینشینند روی اجاق ایوان نان و غذای محلی میپزند به این امید که گردشگری از کیچه آنها عبور کند و آنها بتوانند آنرا به گردشگرها بفروشند آنها گیاهان دارویی که در فصول کوچ نشینی جمع آوری و خشک کرده اند، گلیم و نمدی که روزها بابتش چشم و دست و عقل و هوش گذاشته اند را نیز به گردشگرها نشان میدهند آنها مهمان نوازی را به حد اعلا میرسانند و حتی یکی از اتاقهای تمیز خانه را خالی نگه میدارند تا خاطره شیرین شبمانی در میمند از سوی گردشگران هم تجربه شود

 هنوز صدای چکش مردان آهنگر که بر تیغه داس و چاقو و تبر فرود می آید از هر کوی و برزنی به گوش میرسد. هنوز دستهای قوی و هنرمند مردان میمندی عاشقانه با ساقه های بادام کوهی در هم می آمیزد و سبدهای حصیری زیبا زاده میشوند هنوز از شانه سر تا پاشنه در و سقف خانه و میز و صندلی کافه و فرش زیر پا و پرده خانه و لباس تن و همه و همه از دل طبیعت با دستهای توانمند این مردان و زنان بیرون می آید اینجا تعامل انسان و طبیعت به اوج خود رسیده و این است قصه زندگی در میمند

  

جوانان اما بیشترشان از اینجا کوچ کرده اند همان قصه دردآلود وداع برای زندگی بهتر که قصه مشترک همه روستاهاست البته تعداد معدودی از آنها هم مانده اند مثل این جوان غیرتمند میمندی که میگوید به هیچ جای دنیا نمیرود و آنقدر اینجا میماند تا همه دنیا برای دیدن زادگاهش بیایند. خیلی دلم میخواهد برای خوشحال کردن این جوان از او قلیانی کرایه کنیم ولی حیف که اهل دود نیستیم در عوض به او قول میدهم که قصه بینظیر دیارش را با صدای بلند برای همه تعریف کنم

 

صاحب این رستوران سنتی هم یکی از همین جوانان غیرتمند و خلاق است که رستورانی به این زیبایی را با کنده های درخت در کیچه ای به راه انداخته که در آن غذاهای محلی سرو میشود به راستی به هر جا که نظر می اندازیم تعامل انسان است و طبیعت

 

حالا سری به یکی از باستانی ترین اماکن میمند میزنیم محلی برای عبودیت.این مکان زمانی معبد مهرپرستان (پیروان آیین میتراییسم) بوده

میگویند هسته اولیه خانه های دستکند میمند دخمه هایی بوده که مهر پرستان آنها را برای عبادت برگزیده بودند و مردگان خود را درون این دخمه ها قرار میدادند که بعدها ناگزیر شدند از آنها برای سکونت استفاده کنند و اینچنین خانه های دستکند میمند پدید آمدند. بعد از ظهور زرتشت معبد میتراییسم جایش را به آتشکده داده و امروز هم که از قرار موزه مرم شناسی میمند است

 

اما مسجد روستا که جدیدترین خانه دستکند روستاست  260 سال قدمت دارد و از همان اول به نیت مسجد کنده شده بود سه ستون مسجد نیز از کمر تراشیده شده اند و ارتفاع آنها تا سقف دو متر است ورودی مسجد هم به شکل کیچه است و مثل همه مساجد دیگر حال و هوا و تزئینات معنوی و مذهبی دارد

اما حسینیه میمند که با سه درب ورودی و صفه های آجری مدرنتر از مسجد به نظر میرسد قدمتی طولانی تر دارد چرا که فقط سر صفه هایش 150 سال پیش ساخته شده و خود بنا توسط فردی خیر و با خریدن چند کیچه و ادغام آنها با هم ساخته شده که بزرگترین فضای دستکند میمند است و در ایام محرم و عزاداری شاهد حضور میمندیهایی است که از دیار دور و نزدیک به اینجا باز میگردند تا در مراسم عزاداری منحصر بفرد اینجا شرکت کنند

 

حمام قدیم و مدرسه میمند هم دستکند هستند و در نوع خود بینظیر. مدرسه میمند سالهاست که رنگ دانش آموزی را به خود ندیده و تنها صدای قدمهای توریستها است که سکوتش را میشکند اما زمانی شاهد درس خواندن و رشد کودکانی بوده که امروز از مفاخر علمی کشورند

در گذر از کیچه ها درمیابیم که بیشتر ساکنین میمند پیرمردها و پیرزنها هستند وقتی از یکی از آنها عکس میگیرم میگوید دفعه بعد که آمدم میمند حتما" عکس چاپ شده اش را برایش بیاورم

 

حمام قدیم روستا هم مثل مسجد و مدرسه از به هم پیوستن چند کیچه بوجود آمده و فضای داخل حمام رختکن و خزینه و ... همه و همه از کمر تراشیده شده اند. پایان استفاده از آن مربوط به دوران ناصرالدین شاه قاجار بوده و بعد جای خود را به حمام جدیدتری داده. به حمام قدیم که میرسیم پیرمردی که حصیر میبافد برایم از دوران شباب و شیطنتهای آن روزگار و خاطراتش در کیچه حمام میگوید زمانیکه به امید دیدار روی ماه دلبرکان میمند پشت کیچه حمام به کمین مینشسته و بعد با لبخند این شعر را زمزمه میکند

 دلُم میخواد امینت باشُم  ای گل     در حمام کمینت باشُم ای گل

همون لحظه که از حمام درایی       خودُم فرش زمینت باشُم ای گل

به دورترها که مینگرم گورستان میمند را میبینم که از دور مرا به سوی خود فرا میخواند حیف که وقت تنگ است و راه دراز پس به عکسی از آن بسنده میکنم

آفتاب کم کم خودش را به پشت کوهها میرساند و سایه درختان توت و شاه توت روی زمین کش می آید و ما داریم میمند را با همه زیباییهایش با همه اقتدار و افتخاراتش با تعامل شگفت انگیز انسان و طبیعتش ترک میکنیم سفر نوروزی ما در استان کرمان با هفت سین این نماد سبزینگی و رویش شروع و با هفت سینی دیگر به پایان رسید. ولی قصه های این مرز پرگهر هرگز تمام شدنی نیست. سطر سطر کتاب میهن هزاران هزار قصه عجیب و خواندنی در دل خود نهفته دارد. پس تا روزی دیگر که برگی دیگر از کتاب میهن را ورق بزنیم خدانگهدار

 

پایان

سفرنامه نوروزی قسمت هشتم ( بردسیر _ سیرجان _ باغ سنگی بلورد)

باید اعتراف کنم که برای کشف و شهود استان کرمان که با 180هزار کیلومتر مربع، پهناورترین استان کشور است چهار روز که سهل است چهارماه هم کافی نیست. اینجا خود ایرانی کوچک است؛ با طیف وسیعی از تنوع تاریخی و فرهنگی و اقلیمی. در اینجا میشود در کمتر از دو ساعت از گرمترین نقطه کره زمین (گندم بریان ) به پای قله های پوشیده از برف رسید. میتوان از گودترین چاله ایران با ارتفاعی کمتر از 100 متر از سطح دریا تا 4500 متر از سطح  دریا بر فراز قله هزار صعود کرد میتوان از شوررودها و کلوتها و کفه نمک با پیمودن مسافتی کوتاه به گلزارهایی رسید که نابترین گلابها را تولید میکنند در این دیار میتوان لایه های هزار پیچ تاریخ را یکی یکی کنار زد و تا هزاره های نهم و دهم قبل از میلاد پیش رفت.اینجا خود ایرانی کوچک است .امروز داریم آهنگ وداع را با دیار کریمان مینوازیم اما مسیر برگشتمان را کمی دورتر انتخاب کرده ایم تا از چند نقطه خاص و منحصربفرد این مرز پرگهر هم دیدن کنیم پس به جای شمال راه جنوب غربی را در پیش میگیریم تا به سیرجان هم سری بزنیم .اما در میانه راه به بردسیر میرسیم دیاری که نام قدیم آن «به اردشیر» (شهر خوب اردشیر) بوده. ناگفته پیداست که یادگار عهد ساسانی است که بعدها به «بردشیر» و سپس «بردسیر» تغییر نام یافته. بردسیر که به نگارستان طبیعت مشهور است یکی از زیباترین ییلاقات کوهستانی کرمان را در اطراف خود جای داده. علاوه بر طبیعت زیبایش، باغهای پرگل و ریحانش، لاله زارها و گیاهان دارویی،ریواس و آلاله و زیره اش شهرت فراوان دارد. این دیار بجا مانده از اردشیر حتما" در دل خود گنجهایی از تاریخ را نهفته. پس پیش به سوی گنجهای تاریخ .

یکی از این گنجینه ها جایی موسوم به مقبره « پیرجارسوز» یا «پیر برحق» است که قدمت آن به قرن هفتم میرسد و از قرار آتشکده ای بوده (در زمان حمله اعراب در سال 31 هجری آنها نتوانستند به این دیار نفوذ کنند و دین اغلب مردم این دیار تا قرنها بعد همچنان زرتشتی باقی مانده بود) این بنا از بیرون چهارضلعی و از داخل هشت ضلعی میباشد و دارای گنبد دوپوشه آجری است. داخل آن نیز مزین به گچبری و مقرنس و خطوط کافی است ولی صد افسوس که مکانی که روزی مقدسترین عبادتگاه مردم این دیار بوده و نسلها پشت هم در این مکان مقدس پیوند ازدواج بسته اند، دعا و نذر و نیاز کرده اند و به عرفان و عبودیت رسیده اند اینچنین با بیمهری در گوشه ای پرت رها شده خب دیگر روزگار است و هزار نامردمی.

 

بردسیر هم مثل همه شهرهای کویری دیگر برج و بارویی داشته تا عبور و مرور کاروانها به شهر کنترل شود و هر کس و ناکسی سرش را پایین نیندازد و وارد شهر نشود این خرابه ها یادگار آن روزگاران است و ابهت 300 سال پیش را به رخمان میکشد افسوس که جز این برج تنها و تلی از خاک که مردم آن را به شکل سطل زباله میبینند!!! چیزی از آنهمه ابهت باقی نمانده

بالاخره به سیرجان میرسیم دیاری که به دلیل وجود قناتها و فراوانی آب و آبادی به «سیرگان »شهرت داشته که بعد از حمله اعراب به «سیرجان »تغییر نام میابد. سیرجان نسبت به بردسیر شهر بزرگتر و پر رونق تری است و چون در مسیر جاده بندرعباس قرار گرفته بسیار پرتردد است. در این شهر چندین سال بزرگترین سفره هفت سین جهان پهن میشده ولی امسال از بخت بد ما هفت سینش را پهن نکرده اند اما سیرجان جان بدون هفت سین هم چیزهایی در خود دارد که ما گردشگران تشنه را سیراب کند

 

شما فکر میکنید این بنای عجیب و غریب که آدم را به یاد دودکش کشتی های قدیمی می اندازد چیست؟ برایمان بسیار جالب است وقتی میفهمیم این دودکشها بادگیرهای اولین داروخانه سیرجان بوده اند. نمونه این بادگیرها را که به بادگیر چپقی مشهورند، در هیچ جای دنیا نمیتوان یافت و حاصل ذوق فردی به نام سید محمد شجاعی هستد که در عهد پهلوی اول به تقلید از دودکشها و هواکشهای کشتی های قدیمی ساخته شده

 

از سیرجان راهی منطقه بلورد میشویم هنوز 15 کیلومتری راه نپیموده ایم که بنایی بر فراز تپه ای مرتفع از دوردستها چشممان را میگیرد و ما برای رسیدن به آن از جاده خاکی بین باغات پسته عبور کنیم. و شاه فیروز آن بالا چه فیروزمندانه گذر تاریخ را تاب آورده رسیدن به شاه فیروز با پای اشکان وقتگیر است و نفسگیر. پس از همین پایین نظاره اش میکنیم بنای خاموشی که روزی برو بیایی داشته و یادگار شکوه ایران باستان است و جایگاه آتش مقدس. او که در گذر تاریخ چهار ستون از هشت ستونش را از دست داده با این حال هنوز استوار بر ستونهایش ایستاده. میگویند در ساخت ملات آن به جای آب از شیر شتر استفاده شده تا شاید هرگز فرو نریزند

حالا در این بیابان که باغهای پسته معجزه وار از دلش بیرون آمده اند راه را در پیش میگیریم تا به عجیبترین باغ این دیار برسیم. اولین بار که عکسش را دیدم باورم نمیشد واقعی باشد فکر کردم نقاشی است از یک نقاش سبک سورئال بعد که راجعبش خواندم و تصاویر واقعی اش را دیدم مشتاق دیدنش شدم و امروز فقط برای دیدن این باغ است که کیلومترها راهمان را کج کرده ایم و اصلا" پشیمان نیستیم

 

شاید قصه ساخت این باغ مرموز از خودش هم عجیبتر باشد سئوالی که در ذهن هر گردشگری بعد از دیدن باغ نقش میبندد این است که انگیزه سازندگانش از خلق چنین شاهکاری چه بوده آیا این شاهکار عجیب از سر بیکاری،سیری، تنوع طلبی و یا شهرت پدید آمده ؟ ابدا" . این عجیبترین باغ ایران توسط فردی ناشنوا به نام درویش خان گنگ اسفندیار پور حدود ۳۵ سال پیش ساخته شد او که از باغداران سیرجان بود پس از اصلاحات ارضی که در سال 1340 انجام شد باغ و بسیاری از زمینهایش را از دست داد و از آنجایی که فردی ناشنوا بود و نمیتوانست زبان به اعتراض بگشاید با شیوه ای بسیار مبتکرانه و با ابزاری از جنس خشونت (سنگ و سیم و فلز) و به نشانه اعتراض این باغ را ساخت او درختان خشک شده باغش را از ریشه در آورد و با آویختن سنگ با سیمهای تلگراف آنها را صاحب میوه های سنگی کرد محصولی که نماد و یادآور درد است و زخم است و ستم و رنج

از آن روز باغ سنگی سوژه بسیاری از فیلمسازان ،عکاسان ،نویسندگان و گردشگران شد .یکی از این فیلم سازان پرویز کیمیاوی بود که با الهام از این باغ فیلمی به نام باغ سنگی را در سال 1355 ساخت و درویش خان و خانواده اش در آن ایفای نقش کردند. در این فیلم درویش خان مردی ناشنواست که از راه شبانی در صحرا روزگار میگذراند یک شب درویش خان خواب نما میشود و وقتی از خواب بیدار میشود سنگی را کنار سرش میبیند او سنگ را به درخت خشکیده کنار چادرشان می آویزد و این ماجرا شبهای دیگر هم ادامه میابد تا روزیکه درویش خان صاحب باغی از سنگ میشود مردم از دور و نزدیک برای بستن دخیل و نذر و نیاز به باغ او میایند و همسر او از آنها پول طلب میکند .او عاقبت با طمع ورزی هایش زندگی درویش خان را نابود میکند. کیمیاوی یکبار دیگر در سال 73 یعنی بیست و سه سال بعد از ساخت فیلم اولش دوباره به سراغ درویش خان میرود و فیلم دیگری میسازد در زمانیکه او دوران کهنسالی را میگذراند و به واسطه بازی در فیلمی که به جشنواره های خارجی راه یافته شهرت جهانی پیدا کرده .و اما بشنوید پایان قصه را

درویش خان بالاخره در ۸۳ سالگی در فروردین ۱۳۸۶درگذشت . پیکرش را در همان محل باغش دفن کردند تا روح این مرد آزاده و خلاق همواره بر درختان باغش حاضر و ناظر باشد مبادا این بوستان را که یادگار گلستان از دست رفته اوست کسی از او بگیرد

 

همراه من باشید ادامه دارد

سفرنامه نوروزی قسمت هفتم (ماهان - راین )

  حوالی ظهر است که کلوتها را به مقصد ماهان ترک میکنیم دل کندن از کلوتها اصلا" کار ساده ای نیست چقدر دلم میخواست میتوانستم آنقدر اینجا بمانم که غروب خورشید را در پس این قلاع جادویی ببینم و شب را در بزم محشر آسمان کویر میهمان باشم افسوس که وقت تنگ است و دیدنی بسیار و ما باز باید آهنگ وداع را بنوازیم باز حس میکنم که تکه ای از روحم را اینجا لابلای این سازه های افسونگر جا گذاشته باشم تکه ای که یک روز عاقبت مرا دوباره به اینجا خواهد کشاند...

به ماهان که میرسیم قلبهامان مالامال شده از شوق دیدار عارف بزرگ این دیار «شاه نعمت الله ولی» بی شک مقبره باشکوهش قلب تپنده شهر است با گنبدی آبی و بغایت زیبا و مناره هایی بس بلند که چشم از تماشایشان سیر نمیشود

 

از سردر ورودی که عبور میکنیم باغی مصفا مزین به انواع درختان میوه و سرو و کاج ما را به زیارتگاه پیرعرفان رهنمون میشود هسته اولیه این زیارتگاه، گنبدی بوده که شش سال بعد از فوت وی در سال 840 قمری بر فراز مزارش ساخته شده بوده امروز چله خانه گنبد قدیمیترین بنای این مجموعه است یادگاری از عهد تیموریان بعدها این مکان در دوره های صفویه، افشاریه، زندیه و قاجاریه به مدت شش قرن تکمیل و مرمت شد. رواقهای صفوی و قاجاری و چندین حسینیه یادگار آن دورانند. هر روز صدای اذان گروهی از مردم شهر را با آستینهای بالا زده به اینجا میکشاند بسیاری از آنها عارف را به درستی به جا نیاورده اند وقتی با آنها صحبت میکنیم متوجه میشویم حتی یک بیت از اشعار او را حفظ نیستند

 

شاه نعمت الله ولی از عرفا و شاعران مشهور قرن هشتم است که از مادری ایرانی و پدری عرب زاده شد کودکی خودش را در شهر حلب که به اعتقاد برخی زادگاهش بوده گذراند و سپس برای یادگیری علوم دینی و عرفان راهی شیراز شد چرا که شیراز در آن روزگار مهد ادب و عرفان بود و امثال سعدی و حافظ را در خود پرورانده بود او سپس دل در گرو دوشیزه ای ایرانی نهاد و کرمان و ماهان را محل سکونت خود برگزید تا روزیکه در سن 104 سالگی چهره در نقاب خاک کشید

شاه نعمت الله ولی در وادی عرفان موسس سلسله نعمت اللهی و قطب دراویش این فرقه است اگر میخواهید راجع به عرفان بیشتر بدانید از موزه عرفان شناسی این مجموعه حتما" دیدن کنید که مزین به اشیاء دراویش از قبیل کشکول و تبرزین و شمعدان و...است

او که در سالهایی از عمرش گوشه نشینی و عزلت اختیار کرده بود سر انجام به آغوش جامعه بازگشت و تنها کلید باب بهشت را در خدمت به خلق خدا یافت و به مریدان خود این نکته را تاکید میکرد که برای تصفیه دل و تزکیه نفس هیچ چیز بهتر از خدمت به خلق نیست و همواره آنان را از گوشه نشینی و ریاضت بر حذر میداشت او به تلاش و کار برای امرار معاش تاکید بسیار داشته و خود شخصا به کشاورزی میپرداخته و پرورش گل و گیاه را یکی از مهمترین درسهای معنوی مریدانش قرار داده بوده شاید به همین دلیل است که امروز خانه جاودانی اش چنین سرشار از طراوت و شادابی و سرزندگیست

از شاه عرفان علاوه بر این باغ مصفا و آرامگاهی چنین برازنده، دیوانی نفیس مشتمل بر انواع شعر از قصیده و مثنوی و رباعیات تا غزل و قطعه و دوبیتی باقی مانده .از مقبره شاه نعمت الله به سمت یکی از معروفترین باغهای ایران و جهان میرویم «باغ شازده» که نامش بر همگان آشناست

از سر در زیبای کوشک جنوبی که عبور میکنی انگار دری از درهای بهشت به رویت گشوده شده نسیمی فرح بخش عطر گلها و درختان باغ را به مشام می رساند صدای موسیقی ملایمی بر این حس روحبخش می افزاید و آب قنات تیگران با صدای شرشرش با زلالی و خلوصش از استخرهایی پلکانی شره میکند و آبشاروار پایین میریزد و از دل فواره هایی بلند رقص کنان بیرون میجهد حالا اولین نم نم باران بهاری را روی صورتت حس میکنی آنوقت تو میمانی و جادوی این چنارهای بلند، این سروها و سپیدارها و نارونها و بیدها تا از آنها چتری بسازی و تختگاهها را یکی یکی رو به بالا طی کنی. این درختان و این نهر روان و این رقص فواره ها و این کاخ باشکوه قجری و در پس زمینه همه اینها کوههای بلند پلوار و جوپار به راستی که قطعه ای از بهشت است که معجزه وار در دل این کویر جا خوش کرده!!!

باغ شازده در عهد قاجار به فرمان عبدالحمید میرزا حاکم شهر ساخته شد اما بیچاره حاکم آنقدر زنده نماند تا حتی یک شب را در آن به صبح برساند وقتی خبر مرگش را آوردند معمار کاخ که مشغول تکمیل سردر باغ بود از شدت ناراحتی تغار گچی را که در دستش بود به زمین کوبید و برای همیشه از آن باغ رفت چه غم انگیز است وداع با چنین بهشتی بیچاره آدم موقع رانده شدن از بهشت چه حسی داشته؟!

ماهان را رو به پایین به سوی دیاری میرویم که راجعبش زیاد نشنیده ایم و فقط میدانیم ارگ زیبایی دارد و در دامنه کوه هزار واقع شده با این فرضیات وارد شهر «راین» میشویم اگر بخواهم در یک کلام توصیفش کنم باید بگویم «اصالت» یکپارچه اصالت است و زیبایی. خیابانهای تنگ و باریک با چنارهایی در دو طرف، میدانی که تمثال یک کوه را در خود جا داده و کوهنوردی که از آن بالا رفته و این امامزاه شیرخدا در وسط میدان و این درویش که برایم دست تکان میدهد، همه چیزش خاص است هوایش،آبش،نانش و مردمش عجب دیار آشنایی! اینجا بوی وطن میدهد بوی ییلاقات شمال خودمان را بوی شهرهای کوچک و ریشه دار دامنه های البرز را

در مسیر جنوب به سمت ارگ پیش میرویم برج و باروی ارگ از لابلای درختان حاشیه خیابان رخ مینماید چه شکوهمندانه بر بلندای تپه ای ایستاده! چه غریبانه غم دوران را تاب آورده! باز نوبت گذر از دالانهای تاریخ است. از درب شرقی که تنها مدخل ارگ است وارد میشویم این دالانها و حجره ها ما را از حال  به گذشته میبرند دریچه های تاریخ یکی یکی رو به سویمان گشوده میشود از عهد قاجار تا افشاریه و زندیه و صفویه تا دورهای دور تا روزگار موبدان و خدایی اهورامزدا این دالانها ما را به ریشه هایمان پیوند میزنند

در اولین حجره سفره هفت سینی زیبا چیده شده تا همان اول بسم الله به یادمان بیاورد که ایرانی روی ریشه هایش است که زنده خواهد ماند در هر مرز و بومی که باشد. بعد میرسیم به تنورهایی که زنهای راینی نان داغ و تازه را از آن بیرون میکشند و بعد به مردانی که چاقو و خنجر و شمشیر تراش میدهند همان چاقو و خنجری که یک زمانی زبانزد خاص و عام بود و تجاری که از جاده ابریشم عبور میکردند میخریدند و به رسم سوغات به دیارشان میبردند حجره ها یکی پس از دیگری رخ مینمایند هر کدام گوشه ای از فرهنگ و مردم شناسی و سوغات شهر را به رخ ما میکشند

 

ارگ راین با مساحتی بالغ بر بیست هزار متر مربع و دیوارهایی بالغ بر ده متر حقا که برای خودش شهری بوده با محله هایی شاه نشین و عامه نشین برای موبدان و پیشه وران و کشاورزان و... با آتشکده و حمام و بازار و اصطبل و بعدها مسجد و زور خانه و...

میگویند در زمان حمله اعراب مردم دلیر این دیار در این قلعه آنقدر مقاومت کردند که دشمن چاره ای جز تسلیم و عقب نشینی نیافت برای همین جای تعجب نیست که آتشکده این شهر تا قرنها بعد از ورود اعراب به ایران همچنان روشن بود و مردم آیین نیاکان خود را حفظ کرده بودند

از قرار بعدها ارگ مورد بازسازی و مرمت واقع شده بطوریکه در دوره افشاریه و زندیه محل استقرار حاکم شهر بود تا اینکه آغا محمدخان قاجار بعد از حمله به کرمان و بم آن را نیز به تصرف خود در می آورد. با اتفاق ناگواری که در زلزله بم برای ارگ 2500 ساله بم افتاد، نگاهها به سمت ارگ راین که چون خواهر کوچکتر ارگ بم بود خیره گشت و از آن روز خشتهای ارگ راین آینه ای شدند برای نشان دادن عظمت فروریخته ارگ بم

اما عامل مهم دیگری که در جذب گردشگر و معروف شدن ارگ راین نقش مهمی داشته وجود طبیعت زیبای این شهر است که در دامنه یکی از مرتفع ترین قلل ایران «قله هزار» واقع شده وجود دهانه های آتشفشانی ،طبیعت منحصر به فرد و آبشار راین هر ساله طبیعت گردان زیادی را به اینجا میکشاند. ما هم یکی از آن دوستداران طبیعتیم که در این غروب دل انگیز قله هزار آغوشش را به رویمان گشوده و ما را در خود فرا میخواند پس مسیر آبشار را در پیش میگیریم در جاده ای مزین به درختان زیبا در دو طرفش. هوا به شدت سرد شده و دماسنج دمای یک درجه را نشان میدهد یکمرتبه متوجه ضربه هایی به شیشه جلوی ماشین میشویم خدای من تگرگ زیبایی باریدن گرفته و تق تق به شیشه ماشین میخورد به آخر مسیر رسیده ایم حالا باید پیاده شویم و مسیر آبشار را در پیش بگیریم

 قله هزار با هزار گونه گیاهش، با آن برفهای پاکش مهرمندانه تنها میهمانانش را در آغوش میگیرد. تگرگ بند آمده ولی بجایش برف سبکی مثل ذرات پر نرم نرمک میبارد هیچ کس جز ما در این بزم حضور ندارد تنها ترنم رودخانه و نوای خوش مرغان جنگلی و بارش برف است و عطر خاک باران خورده ما به میهمانی باشکوه هزار آمده ایم صدای آبشار را میشنویم و به سویش میشتابیم کاش میتوانستم با تمام وجود خودم را به آبشار بسپارم.

 تمام ذرات وجودم انگار متبلور شده است و از دریچه چشمها میخواهد راه به بیرون بیابد دیگر نمیتوانم جلویش را بگیرم خدایا امروز از لحظه طلوع آفتاب تا الان که تاریکی دارد از راه میرسد، زیباترین شاهکارهایت را مقابل دیدگانمان گشودی از تو بخاطر همه این نعمتها که به ما ارزانی داشتی سپاسگزاریم

وقتی به راین برمیگردیم تاریکی سایه افکنده و چراغهای شهر روشن شده اند چنارها این چنارهای استوار ،این شهر غرق در زیبایی، این قله ،این ارگ مگر میشود از اینجا دل کند؟ همسرم میگوید شب را همینجا میمانیم !!!

همراه من باشید ادامه دارد

سفرنامه نوروزی قسمت ششم (کلوتهای شهداد)

ساعت هفت صبح سوم فروردین است و ما داریم کرمان را به مقصد کلوتهای شهداد ترک میکنیم همان کلوتهایی که عشق دیدنشان تا به امروز ما را رها نکرده. برای رسیدن به کلوتهای شهداد که در 150 کیلومتری شرق کرمان قرار دارند باید از جاده ای باریک بین کوههایی بلند با قله هایی سفیدپوش،عبور کرد و این خود مایه حیرت است که این کوهها کمی آن سوتر مهربانانه دست به دست بزرگترین کویر ایران داده اند. از زیباییهای این مسیر هرچه بگویم کم گفته ام دهکده هایی ییلاقی با بافت کویری که لای شاخه های درختان گم شده اند ،نخلستانها ،غارهای کوچک دستکند در دل کوه ... عجب هارمونی عجیبی بین کوهستان و کویر به هم زده اند .

 

وقتی به روستای « سیرچ » میرسیم این هارمونی به اوج خودش میرسد یک روستای گردشگری با خانه های خشتی گلی که لابلای خانه های رنگی ویلایی دارند رنگ میبازند اینجا کوه و کویر و آب و رودخانه و ابر و باران و جنگل و مه همه با هم آشتی اند و منظره ای بدیع ساخته اند اما آنچه که بیشتر از همه چیز مرا به سوی خود جذب میکند و هوس قدم زدنی هرچند کوتاه در این دهکده را میدهد چیزی دیگر است اینجا زادگاه قصه گوی خوب بچه هاست اویی که روزهای خوش کودکیمان را با قصه های مجیدش شناختیم و بعدها با کتابهای دیگرش خندیدیم و گریستیم و عاشق شدیم کتابهایش را از هم امانت گرفتیم و بعدها که بزرگتر شدیم خریدیم و به دیگران هدیه دادیم او «هوشنگ مرادی کرمانی است» خالق توانای «مربای شیرین» ،«نخل » ،«داستان آن خمره » ،«تنور» ،«مهمان مامان» و همه آن قصه هایی که طعم شیرینشان بعد از سالها هنوز با ماست آری این قصه ها همینجا در این دهکده زاده شده اند. نمیدانم خاطرات کودکی شوخ و بازیگوش که از دیوار باغها بالا میرفت از لای پونه های کنار رودخانه میگذشت و این آب گوارا را مینوشید در کدامیک از این خانه ها پنهان است

 به شهداد راهی نمانده دیگر از کوهستان خبری نیست نخلها اما هنوز با ما هستند اینجا شهداد است شهری کوچک در دل کویر.کوچک ولی عمیق به عمق شش هزار سال. اینجا همان شهر باستانی «آراتا» است که زمانی یکی از ایالات امپراطوری بزرگ عیلامیها بوده. باور کردنش کمی سخت است که یکی از کهنترین تمدنهای بشری در این دشت گرم و سوزان پدیده آمده باشد

مگر میشود تا اینجا آمد و در کوچه هایش قدم نزد و از مردم سختکوشش، از نخلستانهایش و از این آسیاب قدیمی چندصد ساله اش قصه ای نساخت؛قصه ای که تار و پودش عشق است و ایمان و عرق جبین. بچه ها باز بابای ماجراجوی شما یک بلندی گیر آورد و هوس بالا رفتن به سرش زد او نمیداند که با هر بالا و پایین رفتنش ضربان قلب مرا بالا و پایین میکند

 

اینجا دستهایی زحمتکش و با ایمان گندم را آسیاب میکرده تا از آرد حاصل از آن نان تهیه شود. بچه ها بیایید داخل تا برایتان قصه درست شدن نان را بگویم بیایید تا برایتان بگویم که با کمک این سنگهای سفت گرد و این تنورهای خشتی چطور نان نرم و خوشمزه درست میشده

 

و حالا قصه آب این جوهر زندگی این دغدغه بزرگ مردم کویر بچه ها همراه من از این پله ها به آب انبار بیایید تا برایتان قصه آب را بگویم که چطور از دل زمین میجوشیده و از طریق کانالهایی به اینجا میرسیده تا عطش مردم را در ظهرهای داغ کویر فرو نشاند .ببینید تا بدانید که برای آنچه امروز به راحتی به دست می آوریم باید شکرگزار باشیم

 

اینجا سالیان سال میعادگاه تشنگان بوده حالا هم همین نقش را بازی میکند با گریمی متفاوت. حالا یک چایخانه سنتی است تا تشنگی و خستگی مسافران کویر را فرو نشاند. برای خنک نگه داشتن فضای داخل آب انبار روی سقف آن شش بادگیر تعبیه شده. همسرم آنقدر دورشان میچرخد تا بالاخره موفق میشود نقطه ای را کشف کند که در آن نقطه بتواند هر شش تا بادگیر را توی یک تصویر جمع کند افسوس که این بلوکهای سیمانی در نهایت بی سلیقگی تصویرش را خراب کرده اند

 

شهر را به قصد دیدن منطقه باستانی ترک میکنیم جایی موسوم به شهر کوتوله ها ( لی لی پوت). گالیور را که یادتان هست همان پسری که روزی دست روزگار او را به جزیره ای پرت کرد که ساکنینش آدم کوتوله ها بودند ...آن لی لی پوت سرزمین خیالی «جاناتان سویفت» بود ولی این لی لی پوت همه چیزش واقعی است خانه هایی با دیوارهایی کوتاه ،اتاقهایی به ابعاد یک در یک متر با درگاهی و طاقچه و پنجره و تنورهایی به ابعاد کوچک برای آدمهایی حداکثر نیم متری این معماری عجیب و غریب باعث شد که باستان شناسان فرضیه کوتوله بودن ساکنین اینجا را مطرح کنند اینکه آدمهایی با حداکثر قامت نیم متر 5000 سال قبل اینجا میزیسته اند که بنا به دلایل نامعلومی در خانه ها را گل گرفته و دیارشان را ترک و دیگر هرگز بازنگشته اند البته در این باره اختلاف نظرهای زیادی وجود دارد و مخالفان این فرضیه کوچک بودن سازه های این شهر را به این دلیل دانسته اند که مسقف کردن خانه هایی با دیوارهای بلند کاری دشوار بوده. البته فرضیه آدم کوتوله ها با پیدا شدن یک جنازه مومیایی شده 25 سانتیمتری متعلق به یک جوان 17 ساله در گورستان باستانی دوباره قوت گرفت

 

در عملیات کاوشگری که در سال 1346 انجام گرفته تعدادی اشیاء عتیقه از جمله اولین درفش فلزی ایران ،25 مجسمه و پیکره گلی زن و مرد، جامهای سفالین، کوره های ذوب فلزات ،تصاویرحک شده ای  از الهه رستنیها بر روی یک مهر و... متعلق به هزاره سوم قبل از میلاد بدست آمده که تعدادی از آنها در موزه ایران باستان نگهداری میشود و گوشه های تاریک دیگری از تاریخ این مرز و بوم را روشن میکند

 

آقا اگر بدانید این آدم کوتوله ها ما را توی چه هچلی انداختند ؟؟؟!!! رخش را که دم در ورودی شهر کوتوله ها پارک کرده ایم، توی شن گیر کرده و به هیچ طریقی بیرون بیا نیست حالا ما وسط این برهوت که پشه هم پر نمیزند گیر کرده ایم. تنها فکری که به ذهنمان میرسد این است که به 110 زنگ بزنیم و کمک بطلبیم. میگویند ماشین یدک کشمان رفته جایی.تا برگردد یکی دو ساعت طول میکشد. توی این برهوت مگر میشود اینهمه منتظر ماند. یک اسب از دور نمایان میشود دو پسر بچه رویش سوارند سوارها به سوی ما میتازند.همگی از جلو هل میدهیم فایده ندارد یک موتوری هم میرسد چهار نفری هل میدهیم نه مثل اینکه بخت با ما یار نیست.لحظه ورود به شهداد کارت تبلیغاتی یک رستوران را گرفته بودم باید به آنجا زنگ بزنم و از آنها کمک بخواهم نیم ساعت بعد پسران صاحب رستوران سر میرسند با تمام تجهیزات بکسل. ولی فایده ندارد که ندارد طولی نمیکشد که یدک کش 110سر میرسد و رخش را نجات میدهد و ما باز دو ساعت دیگر از برنامه امروز عقب می افتیم این هم معامله کوتوله ها با ما ...

 

یک نفس راحت میکشیم و تخته گاز به سمت کلوتها .طبیعت دائم رنگ عوض میکند نخلها جایشان را به درختچه های کوتاه میدهند و بعد دشتی پر از نبکاها (گلدانهای طبیعی درختان گز ) و بعد دیگر تا چشم کار میکند کویر است و کویر

 

حالا کم کم سازه هایی عجیب و به غایت زیبا با شکلهایی افسونگر مقابل دیدگانمان ظاهر میشوند و افسونگری زمانی به اوج خودش میرسد که این سازه ها را بر روی آب یا بهتر بگویم روی سراب شناور میبینی

 

اینجا کره زمین نیست ما در سیاره ای دیگر فرود آمده ایم نه اینجا انگار شهر ارواح است شهر جن و پری این سازه ها با اشکال هرم و برج و بارو  هم قلعه های آنهاست اگر پا تویش بگذاری حتما" افسون میشوی

 

اینجا بزرگترین شهر بی سکنه جهان ،بزرگترین عارضه کلوخی طبیعی و منحصر به فردترین و زیباترین آنهاست.اینجا شاهکار آب و باد و خاک است

حالا کفشها را از پا درآور و پاها را برهنه کن تا در بستری نرم با ذرات خاک عشق بازی کنند اینجا فصلی تکرار نشدنی از زندگی است عبور از میان قلاع جن و پری عبور از دالانهای شهر قصه ها اینجا شهر جادویی است هر لحظه که از بین قلعه ها میگذری انگار دستی از غیب میخواهد خفتت را بگیرد و تو را توی این قلعه ها فرو برد. هر کس این شهر را ببیند دیگر تا پایان عمر افسون کویر رهایش نمیکند

 

کلوت از دو واژه کل به معنای آبادی و لوت تشکیل شده که روی هم معنی آبادی لوت را میدهد کلوتهای شهداد با وسعت 11000کیلومتر مربع حاشیه غربی کویر لوت را پوشانده اند. در تمامی این منطقه هیچ موجود زنده ای قادر به ادامه حیات نیست و جالب اینکه گرمترین نقطه کره زمین موسوم به «گندم بریان» هم در همین حوالی است جایی که رنگ خاک به تیرگی میزند ودمای هوا به 70 درجه میرسد و هیچ موجود زنده ای حتی از نوع تک سلولی قادر به ادامه حیات نیست و هیچ لاشه ای در آنجا تجزیه نمیشود !!! 

همسرم دست ارشیا را گرفته و دارد او را به بالاترین نقطه بلندترین قلعه میبرد. آهای با توام صبر کن مرا نیز با خودت ببر من از افسون این شهر جادویی میترسم

 

حالا میبینمت که بر بام کلوت فاتحانه ایستاده ای راستی هیچ میدانی که امروز یکسال بزرگتر شده ای؟  از صبح تا حالا با آن همه ماجرا در شهر کوتوله ها مجالی دست نداد تا غافلگیرت کنم.راستی اولین سالروز تولدت در زندگی مشترکمان رابه یاد داری ؟وسط تالاب انزلی بودیم که مرد قایقران موتور قایق را خاموش کرد و پاروها را به دستمان داد ما قلب تالاب را میشکافتیم و به مهمانی نیلوفران آبی میرفتیم من دست دراز کردم یکی از آنها را چیدم و غافلگیرانه تولدت را به یادت آوردم... امروز سالها از آن روز گذشته من در این سالها با تو و به همت تو روی تالابهای زیادی پارو زده ام ،زیر باران و برف و ابر و مه تا اعماق جنگلها پیش رفته ام ،قدم بر قله هایی مرتفع نهاده ام ،در دل آسمان به پرواز در آمده ام،به اعماق تاریخ سفر کرده ام، در زیباترین شاهکارهای طبیعت به نظاره طلوع و غروب خورشید نشسته ام و ...من در این ده سال به همت تو به اندازه صد سال زندگی کرده ام اینک در میان قلاعی اینچنین افسونگر که چیزی برای غافلگیر کردنت وجود ندارد تنها با یک جمله آنهم عاریتی تولدت را تبریک میگویم ولی از تو میخواهم تا صبور باشی تا روزی برایت قصه ای ،شعری ،کتابی بسازم و در آن سفرنامه ای به اعماق سرزمین بزرگ روحت بنگارم پس تا آن روز این هدیه کوچک را از من بپذیر

شادترین روزهای زندگی فراسوی قله های رفیع تحمل سوز در انتظارت باد به خاطر سی و ششمین سالگرد تولدت ...

همراه من باشید ادامه دارد

سفرنامه نوروزی قسمت پنجم کرمان ( قلعه دختر ،گنبد جبلیه ،یخدان مویدی ،مسجد ملک ،محله پامنار)

  همچنان روز دوم فروردین است .عصر شده و هوا دارد کم کم رو به خنکی میرود و ما تا شب وقت داریم تا گشتمان را در کرمان کاملتر کنیم ناهار را بر میداریم و به پارکی در دامنه « کوه اردشیر» میرویم تا هنگام خوردن غذا تماشای کوهی که قدیمیترین بنای شهر را در سینه خود نگه داشته لذت خوردن را چند برابر کند. شاید برایتان جالب باشد اگر بدانید کرمان که نام سابق آن «گواشیر » بوده نامش را از همین «کوه اردشیر» گرفته این کوه شامل بقایای دو قلعه قدیمی است که ساخت آنها را به اردشیر بابکان نسبت داده اند یکی از آنها قلعه اردشیر است و دیگری « قلعه دختر » که بر فراز صخره های سنگی کوه  واقع شده اند متاسفانه امروز از برج قلعه چیز زیادی باقی نمانده ولی همین خرابه های بارویش هم مشتاقان زیادی را به اینجا میکشاند و هستند آدمهایی که  برای دیدن همین خرابه ها رنج کوهپیمایی را به جان میخرند یکی از این آدمها حتما"ما هستیم

 

قلعه از خشت خام  و خاک رس ساخته شده است و مثل همه قلاع دیگر کاربرد نظامی داشته با وجودیکه عملیات باستان شناسی دقیقی در این منطقه انجام نشده ولی بقایای ظروف سفالین و کاشیهای کشف شده نشان از مجلل بودن بخشی از قلعه میداده گویا از قسمتی از بنا جهت برگزاری مراسم و جشنهای آیینی استفاده میشده .معبدی هم موسوم به «معبد آناهیتا» در این کوه ساخته شده بوده آناهیتا در باور ایرانیان باستان ایزد بانوی آبها و زن و باروری بوده و ایرانیان باستان معابد زیادی برای ستایش او برپا میکردند

 

وقتی پایت به این بالا میرسد تمام شهر در دریچه نگاهت جای میگیرد. وقتی هم که در هر جای شهر هستی این قلعه دختر است که هر لحظه جلوی دیدگانت است انگار میخواهد هویت تاریخی و ریشه هایت را هر لحظه به تو یادآور شود و قصه پرغصه اش را برایت فاش کند قصه بیمهری دوران را و رنجی که بر او رفته، قصه دستهای ناپاکی که دانسته یا ندانسته تیشه به ریشه اش زده اند ،به او تجاوز کرده اند و به طمع یافتن گنج،تن رنجورش را سوراخ سوراخ نموده اند، قصه آدمهایی که تنش را تکه تکه کنده اند و برای مرغوب ساختن مزارعشان به آنجا برده اند و بالاخره قصه کج سلیقگی آدمهایی که بر دلش پا نهاده اند و این دکلهای مخابراتی بدترکیب را همچون خنجری توی سینه اش  فرو کرده اند اینجا انگار مرکز عالم است و تو به هر نقطه شهر که پا میگذاری انگار بر مدار آن میچرخی

در محوطه شمالی پارک مقبره ای قرار دارد که به « مقبره اردشیر» معروف است ولی کتیبه ای در آن موجود نیست تا بفهمیم متعلق به کدام اردشیر است آخر پادشاهان زیادی به نام اردشیر در این مملکت حکمروایی کرده اند

 

از قلعه دختر به سمت یکی دیگر از بناهای باستانی کرمان میرویم از دور که میبینمش شعفی عجیب در دلم جان میگیرد یک بنای هشت ضلعی بسیار زیبا مزین به طاقها و قوسها در نمای خارجی اش و گنبدی آجری که درخشش عجیبش بعد از اینهمه قرن مایه اعجاب است

 

مصالح به کار رفته در آن سنگ است و ملات گچ. گویا در ساخت ملات به جای آب از شیر شتر استفاده شده تا بنا استحکام بیشتری یابد این بنا که به گنبد گبری هم معروف است در دوره ساسانی ساخته شده و از آن به عنوان عبادتگاه (آتشکده زرتشتی ) استفاده میشده. گنبد آجری آن در زمان سلجوقیان به آن اضافه شده و فضای چهارضلعی داخل آن نیز چندین بار مورد بازسازی واقع شده

از بنای جبلیه امروز به عنوان موزه سنگ استفاده میشود و سنگهای متعددی در قالب کتیبه و سنگ قبر و نقاشی و ... را میتوان در آن یافت از جمله این سنگ که رویش طرح یک بز کوهی نقاشی شده و هیچ باستان شناسی تا امروز نتوانسته قدمت واقعی آن را تخمین بزند برخی قدمت آن را به سه هزار سال قبل و برخی بین ده تا چهل هزار سال تخمین زده اند این سنگ از غاری در « ارنان کوه » یزد که چنین نقوش عجیبی از انسانهای غارنشین ماقبل تاریخ را در دل خود حفظ کرده یافت و به این موزه منتقل شده

 

از گنبد جبلیه طبق نقشه به سمت شرق پیش میرویم از پارک پردیسان میگذریم پارکی تفریحی در دامنه کوههای صاحب الزمان که امروز یکی از مهمترین اماکن تفریحی کرمان به حساب می آید با همه عناصر تفریحی از آب نماها و آبشار مصنوعی بگیر تا آلاچیقها و تختهایی که مردم بر آن لمیده اند و دود قلیان را به هوا میفرستند اما شاید کمتر کسی علاقمند باشد سری به تختی در چند قدمی آن طرفتر بزند بی شباهت به تختهای این مجموعه تفریحی که مقبره ای است معروف به « تخت درگاه قلی بیک » و متعلق به یکی از نوادگان امرای صفوی حالا چرا و به چه علت این مقبره را در دل کوه برایش ساخته اند معلوم نیست ولی دیدن مقبره اش که بر سینه کوه تکیده خالی از لطف نیست

 دوباره بر مدار قلعه دختر چرخی میزنیم و از حاشیه شرقی به مرکز شهر برمیگردیم آفتاب کم کمک خودش را به پایین میکشد و رنگ نارنجی را روی بوم آبی آسمان پخش میکند و ما به سمت «مسجد ملک » میتازیم قدیمیترین مسجد تاریخی کرمان متعلق به قرن پنجم که هویت سلجوقی آن از دور داد میزند و برج آجری و محراب و گچبریهای آن انگار شناسنامه اش هستند

 این مسجد که اولین مسجد جامع کرمان محسوب میشود توسط «ملک توران شاه» از پادشاهان سلجوقی ساخته شده و شامل بخشهای متعددی از جمله برج آجری زیبایی موسوم به برج سلجوقی ،صحن ،ایوان ،شبستان ،کتابخانه و... است که تعدادی از آنها در دوره های بعدی به آن اضافه شده است 

از مسجد ملک میخواهیم برای دیدن مسجدی دیگر به «محله پامنار» برویم ولی هرچه میرویم نام و نشانی از آن نمیابیم از لحظه ورودمان به کرمان با این تابلوها مشکل داشته ایم و آدرس دهی اماکن تاریخی اصلا قابل مقایسه با شهرهایی نظیر اصفهان و یزد نیست به عنوان مثال بسیاری از اماکن تاریخی یا اصلا تابلویی ندارند یا تابلویی به رنگ سبز دارند و برعکس گاهی از دور به تابلویی قهوه ای برخورده ایم که ما را به امید یافتن مکانی تاریخی به سوی خود کشانیده و بعد با کمال تعجب متوجه شده ایم گلاب به رویتان رویش نوشته «سرویس بهداشتی » این هم از مهمان نوازی میراث فرهنگی و شهرداری اینجا !!!

بالاخره پرسان پرسان به محله پامنار میرسیم یکی از قدیمیترین محلات کرمان و یادگار فاجعه پامنار و بعد از کلی گشت توی محله مسجد را میابیم که در نهایت مظلومیت در گوشه ای رها شده وقتی با درب بسته آن مواجه میشویم بیشتر دلمان میگیرد این محله یادآور فاجعه پامنار است که توسط نادشاه افشار رخ داده او که پس از مرگ فرزندش رضاقلی میرزا دچار جنون آدمکشی شده بود مردم کرمان را که در آن روزگار دراین محله ساکن بودند از دم تیغ گذراند شاید به همین دلیل است که غم از در و دیوار این محله میبارد. البته کرمان در طول تاریخ فاجعه های بزرگتری را نیز تجربه کرده از جمله حمله « آغا محمد خان قاجار » و بیست هزار جفت چشمی که او از حدقه مردم کرمان در آورد آنهم فقط به این دلیل که از آخرین شاهزاده زند (لطفعلیخان زند ) حمایت کرده بودند 

موقع خارج شدن از این محله به این بنای تاریخی میرسیم که همینطور غریب و مهجور به امان خدا رها شده نه دری نه پیکری نه محافظی!!! بنایی که مقبره خواجه اتابک است و متعلق به قرن ششم هجری شبیه برجی هشت ضلعی است که از داخل چهار ضلعی به نظر میرسد نمیدانم که کسی که توی آن دفن شده که بوده و چه کار بزرگی انجام داده شاید عارفی بوده و شاید هم مثل مشتاق مظلومانه و به ناحق کشته شده هر که بوده سخت مظلومانه در گوشه ای از پس کوچه ای تنگ با بیمهری تمام افتاده و این داربستها فقط تن کهنه و رنجورش را زخمی کرده اند

و اما نقطه پایانی و خنک ترین بخش سفرمان باز یخدان است و قصه ساختن یخ در روزگاری که تکنولوژی به داد مردم نرسیده بود و چه قصه درازی داشت ساختن یخ و نگهداری آن برای فصول گرم سال. شاید تعجب کنید اگر بدانید برای ساختن همین یخی که ما امروز به راحتی تهیه میکنیم احتیاج به چیزی حدود دو ماه زمان بوده تا از آب حوضچه های مخصوص این یخدان که شبهای زمستان لایه یخ روی آنها میبسته و روزها آن یخها خرد و با آب دوباره ترکیب میشده یخی ساخته شود و این روند تا دو ماه ادامه میافته تا یخی خالص و با دوام تولید و سپس توی گودال یخدان لایه لایه بین پوشالها جاسازی میشده و درب گودال گل اندود میشده تا تابستان که در بعد از ظهرهای گرم و سوزان صحرا و نخلستانها قمقمه مردان از آن آب خنک وگوارا پر شود و عطش آنها را فروکش کند... چه قصه های غریبی دارد این کویر و این خاک تفتیده در دل خود

سفر ما در کرمان که با یک هفت سین شروع شد باز با هفت سینی دیگر که یادگار  سنت دیرینه ملی مان است به پایان میرسد ولی سفر ما در استان کرمان هنوز به پایان نرسیده پس

همراه من باشید ادامه داد .

سفرنامه نوروزی قسمت چهارم ( مسجد جامع ،مشتاقیه ،آتشکده )

دوم فروردین است و « رخش » ماشین باوفای ما خیابانهای کرمان را زیر پا گذاشته و ما همینطور که میتازیمش با چشمهایمان هرچه تابلوی قهوه ای است نشان میکنیم. مقصدمان میدان مشتاقیه است که شنیده ایم بناهای تاریخی زیادی اطراف آن وجود دارد شما هم اگر مایلید همراه ما به « مسجد جامع مظفری » بیایید مکانی روحانی و مقدس که بعد از گذشت هشتصد سال از عمرش همچنان بر تارک شهر میدرخشد و چه استوار گذر تاریخ را به نظاره نشسته؛ مسجدی باشکوه یادگار دوران آل مظفر که کتیبه سر در ورودی اش قدمت آن را به سال 750 قمری میرساند البته این مسجد در دوره های صفویه و زندیه تکمیل و مرمت شده و در هر دوره اندکی آراسته تر از جمله کاشیکاریهای زیبای آن که رد دست هنرمندان دوره صفویه را میتوان در آن دید

از دور میبینم برج ساعتش که بزرگترین برج ساعت مساجد ایران است وقت ظهر را اعلام میکند طولی نمیکشد که مناره ها هم به صدا درمی آیند و آن هنگام که آفتاب آسمان را غرق نور کرده و روحانیت در این مکان قدسی به اوج خود میرسد قلبهایمان شروع به تپیدن میکند و آن وقت است که این رواقها، این محراب، این کتیبه ها، این گچبریها و کاشیهای معرق هفت رنگ و جمیع این نقوش اسلیمی و خطوط ثلث من را به سوی خود میخوانند و در خود فرو میبرند. چقدر خلوت با معبود در این خانه میچسبد و چه شکوه و چه لذتی  دارد سر بندگی بر آستانش فرود آوردن خوش به حال آدمای این محله

 

اینجا در این نقطه خاص انگار خداوند از همیشه به تو نزدیکتر است سفره دل را باز کن خجالت نکش و آنچه میخواهد دل تنگت بگو. دیوارهای اینجا قرنهاست که به این صداها و نجواها و گریه ها عادت دارند و چون سنگ صبوری آنها را در سینه خود حفظ کرده اند آنوقت ببین چگونه وقتی از اینجا خارج میشوی دلت سرشار از ایمان است و انگار روحی تازه، روحی جلا خورده در تو دمیده شده

 

از مسجد که خارج میشویم گنبد های زیبای بنای مشتاقیه از لای شاخ و برگ درختان اطراف رخ مینمایند و سه گنبد به هم پیوسته زیبا نمایان میشوند اینجا مقبره سه تن از بزرگان کرمان است «مشتاق علیشاه »،«کوثر علیشاه » و« شیخ اسماعیل » که هر سه از بزرگان علم و معرفت بوده اند ولی چرا این مکان به مشتاقیه معروف شده و چه چیزی باعث شده که مشتاق علیشاه اینهمه محبوبیت پیدا کند؟ شاید قصه غم انگیز مرگش راز اینهمه شهرت باشد

او که از عرفا و شعرای فرهیخته دوران قاجار بوده روزی به سرش میزند که در تلاوت قرآن دست به ابداع و نو آوری بزرگی بزند و تلاوت قرآن را با نوای خوش سه تار در هم آمیزد تا مخاطب از شنیدن آن لذت بیشتری ببرد او هرگز نمیدانست که با این نوآوری دارد گور خود را میکند و اینگونه حکم سنگسارش از سوی علمای زمانش صادر و توسط همشهریانش اجرا میشود و او با پرتاب سنگ از صحنه روزگار محو میشود گرچه صدای تار و اشعار مشتاق برای همیشه خاموش میشود ولی این صدای معصومیت و بیگناهی اوست که تا ابد نامش را پر آوازه خواهد کرد

در هر نقطه از حیاط آرامگاه که میایستیم یکی از این گنبدهای زیبا چون کودکانی شوخ و شنگ که  هوس قایم باشک بازی به سرشان زده از دیده ناپدید میشود شاید تعجب کنید اگر بدانید همسرم برای گرفتن این عکس که هر سه گنبد را در یک کادر جمع کرده مجبور شد روی دیوار برود

 

از مشتاقیه به سمت محله زریسف میرویم جایی که زرتشتیان کرمان در آن ساکنند سراغ آتشکده را میگیریم  وارد که میشویم موبد آنجا قصه گو میشود و ما چون کودکانی مشتاق، تشنه شنیدن قصه هایی هستیم که از دل تاریخ می آیند. از خیلی دورهای دور از فرستاده ای از سوی اهورامزدا که نامش زرتشت است و نژادش ایرانی

موبد برایمان قصه آتش را میگوید از مردمی که تازه آتش را کشف کرده اند و باید زنده نگهش دارند چرا که برافروختن دوباره آتش کاری سخت است و از عهده همه خارج . پس برای زنده نگه داشتنش نیاز به مکانی است به نام آتشکده.پس آتشکده ها در همه شهرها و محله ها ساخته میشوند و بعدها آتش به عنوان عنصری مفید و مقدس و یکی از عناصر چهارگانه طبیعت (آب ،آتش ،باد،خاک ) و مظهر پاکی و نور که خود مظهری از خداوند یکتا است قبله گاه زرتشتیان میشود و مردم رو به سوی این مظهر پاک به پرستش خدای یکتا  و فرایض دینی خود میپردازند و اینگونه آتشکده ها عبادتگاه ایرانیان میشوند

این آتشکده ها در دوران ساسانی به اوج شکوه و عظمت خود رسیدند تا اینکه پس از حمله اعراب و تسلط آنان به ایرانیان یکی یکی ویران گردیدند و بر روی آنان مسجد ساخته شد با این وجود زرتشتیان به طور مخفیانه در چند نقطه اقدام به روشن نگه داشتن آتشهای مقدس خود نمودند. نمونه آن آتش آتشکده یزد است که بالغ بر 1500 سال است که خاموش نشده

در دوره های مختلف زرتشتیان مورد بیمهری حکومت مرکزی و مردم قرار گرفتند و با تنگناهای بسیاری کنار آمدند تا اینکه در دوره پهلوی رسما" آتشکده هایی در شهرهای بزرگ ساخته شد و آتشها از خانه موبدان به آنجا منتقل شدند و کابوس چند صد ساله آنان پایان یافت

ساختمان آتشکده کرمان در سال 1303 ساخته شده و بعدها قسمتهای دیگری از جمله کتابخانه و موزه به آن اضافه شده

این موزه که تنها موزه مردم شناسی زرتشتیان است غرفه های متعددی از جمله لباسهای سنتی ،عکس ،سفره های آیینی ،مجمر و آتشدان،ظروف و ... را در خود جای داده .عکاسی و فیلمبرداری از این مکان ممنوع است و ما هم مثل بچه های خوب دوربینها را غلاف کرده ایم و فقط به توضیحات کارکنان موزه گوش میدهیم آنها عده ای دختر و پسر جواننند که داوطلبانه در همه قسمتهای موزه خدماتی به بازدیدکننده ها ارائه میدهند و تمام زیر و بم آیین نیاکانمان را برایمان میشکافند و به تک تک سئوالات بازدید کننده ها با حوصله پاسخ میدهند با اینکه پاسخ بسیاری از سئوالاتم را گرفته ام ولی یک سئوال همچنان ذهنم را آزار میدهد اینکه چگونه اینهمه سنتهای شاد و جشنهای آیینی جای خود را به عزاداری و ماتم سپردند ؟؟؟!!!

همراه من باشید ادامه دارد

سفرنامه نوروزی قسمت سوم کرمان ( مجموعه گنجعلیخان )

روز اول فروردین است و ما از استان یزد به سوی دیار کریمان (کرمان ) رهسپاریم امروز اتفاق ناگواری رخ داد دوربینم،دوربین نازنینم که قسمتی از دست راست من است،خیلی مفتکی از دستم افتاد و لنزش شکست این فاجعه در بدترین شرایط ممکن یعنی روز اول عید در حوالی کرمان اتفاق افتاد. به کرمان که میرسیم انگار همه شهر در خوابی عمیق فرو رفته .به محض پیدا کردن جایی مناسب برای اسکان، راهی شهر میشویم تا شاید یک عکاسی گیر بیاوریم و دوربین را تعمیر کنیم ولی از بخت بد ما همه عکاسی ها اصلا" هم مغازه ها تعطیلند. همینطور که ویلان و سرگردان خیاباهای شهر را طی میکنیم بالاخره چشمم به یک شماره موبایل که روی شیشه یک عکاسی نوشته شده می افتد.هیچوقت فکر نمیکردم از دیدن یک شماره موبایل روی شیشه مغازه ای اینقدر ذوق زده شوم فورا با شماره مذکور تماس میگیریم و جریان را به او میگوییم بنده خدا صاحب مغازه بعد از نیم ساعت خودش را میرساند.دوربین را که میبیند سرش را با تاسف تکان میدهد بعد آدرس دو عکاسی معروف شهر را که اتفاقا" دوربین هم تعمیر میکنند به ما میدهد و ما فورا راهی میشویم ولی از بخت بد هر دو مغازه تعطیلند.

دوم فروردین است و ما از ساعت 9 صبح همینجا جلوی در بسته عکاسی بست نشسته ایم بالاخره بعد از یک ساعت صاحب مغازه سر میرسد و ما جلدی میپریم تو و دوربین را نشانش میدهیم و به قیافه او ذل میزنیم او تنها یک جمله میگوید و آب پاکی را روی دستمان میریزد «اینجا قابل تعمیر نیست باید بفرستیم تهران» و این همان چیزی بود که از آن وحشت داشتم .یک لحظه من و همسرم به هم نگاه میکنیم و توی ذهنمان حساب و کتاب خرج سفر را بالاخره با توافق هم یکی از این دوربینهای چینی را میخریم و راهی شهر میشویم تا اینجا یک نصفه روز از برنامه ای که ریخته بودیم عقب افتاده ایم

از عکاسی که بیرون میزنیم انگار شهر جلوه ای تازه پیدا کرده .اولین چیزی که چشممان را میگیرد همانی است که دیشب هم همینجا نزدیک عکاسی دیده بودیم ولی چون دل و دماغ درست و حسابی نداشتیم و بخاطر صدمه دوربین پکر بودیم اصلا سراغش نرفته بودیم .خدای من هفت شتر زیبا که بار هر کدامشان یکی از سین های سفره هفت سین است، روی شنزاری روانند و ساربان آن شترها هم کسی نیست جز حاجی فیروز. آفرین به اینهمه ذوق و سلیقه و ابتکار در زنده نگه داشتن آیین های نوروزی

مستقیم راهی « میدان گنجعلیخان » میشویم مشهورترین اثر تاریخی کرمان که قلب زنده شهر محسوب میشود. این مجموعه به دستور گنجعلیخان (حاکم دلیر و توانمند کرمان در دوره شاه عباس صفوی ) و توسط معمار بزرگ قرن «سلطان محمد معمار یزدی » ساخته شده .گنجعلیخان از سال 1005 تا 1034 در اوج قدرت صفویه والی کرمان بوده و بناهای ارزشمندی از خود به یادگار گذاشته که مجموعه گنجعلیخان مشهورترین آنهاست

این مجموعه که مرا به یاد میدان نقش جهان اصفهان می اندازد ،شامل میدانی مستطیل شکل است که چهار طرف آن را عمارتهایی چون بازار،مدرسه ،مسجد،کاروانسرا،حمام،ضرابخانه،آب انبار و... فرا گرفته اند .صحن میدان را پارسال به بهانه بازسازی و عوض کردن سنگفرش با لودر شخم زده بودند حالا میدان سنگفرش شده ولی نوستالژی خود را از دست داده و از تاریخ انگار جدا شده دو تا باغچه دو طرف میدان هم که  پر از خالی است و اینهمه بی توجهی و بیمهری دل آدم را عجیب به درد می آورد

در ضلع شرقی میدان مسجدی قرار دارد که زیباترین مسجد این مجموعه است گرچه نمیتوان آن را با شاهکارهایی چون مسجد شیخ لطف الله و مسجد شاه عباس در میدان نقش جهان مقایسه کرد ولی در نوع خودش زیباست و موزه ای از صدها نقش و نگاره دلفریب.در فاصله اندکی از مسجد، مدرسه ای واقع شده که گویا علوم دینی در آن تدریس میشده

بازار مسگرها در ضلع جنوبی میدان واقع شده دیگهای مسی بزرگ و کوچک ،مجمعهای مسی و سایر ظروف و تزیینات مسی در این بازار تولید و به فروش میرسد و هنوز دیگها و مجمعهای مسی طرفداران پراپا قرص خود را دارد و سرجهیزیه دختران کرمانی به حساب می آید اگر شما هم مثل من پلوی این دیگهای مسی را خورده باشید آنوقت به مادرشوهرها حق میدهید اگر به عروسی که بدون دیگ مسی پا به خانه شوهر گذاشته،زخم زبان بزنند

در انتهای بازار حمام معروف گنجعلیخان واقع شده است که شهرتش عالمگیر است و از خود میدان هم معروفتر.باهم سری به حمام که امروز به موزه مردم شناسی کرمان تبدیل شده میزنیم تا فرهنگ این مرز و بوم را مرور کنیم حمام تا سال 1316 قابل استفاده بوده در عصر پهلوی مرمت و تبدیل به موزه گشته گرچه حمام دیگر قابل استفاده به مفهوم واقعی خودش نیست ولی مجسمه های مومی زیبایی که در جای جای حمام قرار داده شده اند شکل زنده ای به حمام بخشیده اند .از همان سردر ورودی زیباییهای چشم نوازی چشم را میگیرد مقرنس کاریها، گچبریها، سنگبریها، ستونهای زیبا، نگارگریهای روی دیوارها، کاشیکاریها و.... و این نشان میدهد که عنصر زیبایی از دیرباز عضو لاینفک معماری ایرانی بوده و در ساخت همه چیز علاوه بر استحکام ،جنبه زیباشناسی آن نیز در نظر گرفته میشده تا انسان حتی هنگام نظافت که یکی از ارکان اصلی دین است نیز احساس لذت داشته باشد

این حمام هم مثل همه حمامهای معروف دیگر قسمت شاه نشین داشته که مربوط به افراد رده بالای اجتماع بوده  و جایگاه رعیت از روحانیون وتجار جدا بوده. در غرفه های رختکن حمام فضای  مناسبی برای استراحت، کشیدن قلیان و خوردن چای و حتی نماز خواندن وجود داشته

آب گرم حمام از طریق قنات تامین میشده این آب در دو دیگ بزرگ مسی که در زیر خزینه حمام جای داشتند گرم میشده و گرمای حاصل از سوختن بوته های بیابانی (گلخن ) هم آب خزینه را گرم میکرده هم کف خزینه را و از هدر رفتن گرما در گرمخانه حمام جلوگیری میکرده

اینجا با این مجسمه ها خاطرات حمامهای قدیم به شیوه سنتی در ذهنم جاری شده حمامهایی که مادرها و مادربزرگها گاهی ما را با خود میبردند و میسپردند به دست دلاکهای خداخیرداده و آنها هم تا ما را سرخ لبو نمیکردند تحویل نمیدادند. هنوز آن ضجه مویه ها را که زیر دست دلاک سر میدادم وقتی با آن دستهای زمخت و استخوانی اش موهایم را چنگ میزد و مشتمالم میداد وکف پاهایم را سنگ پا میکشید به یاد دارم خدا رحمت کند آن زن زحمتکش را ....هنوز که هنوز است گاهی به سرم میزند بقچه ای ببندم و به یکی از این حمامهای عمومی در محله های قدیمی شهر بروم و خودم را بسپارم به دستهای معجزه گر دلاک!!!

چیزی که توی حمام برای من جالب آمده سنگی است به رنگ قرمز که گویا از آن به عنوان ساعت خورشیدی استفاده میشده این تخته سنگ در موقعیتی قرار گرفته که با تابش نور خورشید بر مدارهایش گذر زمان را نشان میداده و این در روزگاری که ساعتی در کار نبوده وسیله ای بسیار مناسب برای درک زمان بوده .حمام امروز آنقدر شلوغ است که ما از شدت شلوغی و رطوبت حاصل از آن داریم شرشر عرق میریزیم و تا نفله نشده ایم بهتر است اینجا را ترک کنیم

از حمام که خارج میشویم به ضرابخانه میرسیم که تبدیل به موزه سکه شده و سکه های ایران ازهمه ادوار از اشکانی و ساسانی تا قاجاریه و پهلوی در آن به معرض نمایش درآمده.در ضلع غربی میدان آب انبار قرار دارد که یک زمانی آب شرب اهالی اینجا و کسبه بازار را تامین میکرده و به شربتخانه معروف بوده حالا از این شربتخانه جز لجنزاری که فاضلاب شهر به آن میریزد چیزی باقی نمانده و این بسی مایه تاسف است

و البته شیرین ترین قسمت میدان به خصوص برای خانمها جایی نیست جز بازار قیصریه این بازار که مرا به یاد همتای اصفهانی خودش می اندازد به انواع سوغات کرمان مزین شده است که شامل صنایع دستی مثل پته و قالی و قالیچه و شیرینیهای محلی خوشمزه ای به نام کلمپه است و البته زیره و خرما و پسته هم که بماند ولی هیچ چیز مثل این ظروف مسی زیبا که بانوان ایرانی برایشان سر و دست میشکنند هواخواه ندارد

همراه من باشید ادامه دارد