سفرنامه خراسان رضوی قسمت دوم( آبشار آق سو)

بعد از ناهار و اندکی استراحت از دل شهر کلات بیرون میزنیم و راهی قره سو روستایی ییلاقی و خوش آب و هوا در ده کیلومتری کلات میشویم. قره سو که بیشتر به خاطر آبشارهایش معروف است، در دل دره ای به همین نام واقع است.

قره سو از دو واژه قره (سیاه) و سو(آب) تشکیل شده که روی هم به معنی آب سیاه میباشد؛ این وجه تسمیه به دلیل سنگهای سیاه کف رودخانه است که باعث میشود آب رودخانه سیاه به نظر برسد.

از همان ورودی روستا و پا گذاشتن در دره قره سو طبیعت زیبای بهشتی خودنمایی میکند؛ به ویژه در پادشاه فصلها پاییز که درختان قبای زرد بر تن کرده و باد خنکی از میان شاخ و برگشان میوزد و خش خش برگهای زرد پاییزی در زیر پاهایمان فصل عاشقی را تداعی میکند.

اینجا به مانند موزه ای روباز و طبیعی است؛ در هر قدم با منظره ای شگفت انگیز غافلگیر میشویم.

رودخانه ای که از دل دره میگذرد و دورتادورش را درختان ارس فراگرفته اند و صخره هایی چین دار و لایه لایه که با شکافها و شیارهای رازآلود و سحرآمیزشان گویی از دل قصه های جن و پریان بیرون آمده اند!

صخره ها و یالهای پرچین و شکن را یکی پس از دیگری طی میکنیم و در مسیر رودخانه رو به جلو پیش میرویم تا به نخستین آبشار از مجموعه آبشارهای هشت گانه قره سو میرسیم.

این آبشارها از سرچشمه اصلی که در بالاترین طبقه واقع است سرریز میشوند و به رودخانه میپیوندد.

این هشت آبشار، در فصل بهار پرآبترین روزهای خود را تجربه میکنند به طوری که عبور از میان آنها کاری بس دشوار است و بدون خیس شدن کامل امکان پذیر نیست.

اما حالا که پاییز است و شدت آب نسبتا" کم میتوان به راحتی پلکانها را پیمود و به بالای هر آبشاری صعود کرد. عبور از پلکان های خیس و لغزنده که گاهی با تکانهایی نیز همراه است هیجان صعود آبشارها را دوچندان میکند.

آبشارها را یکی پس از دیگری طی میکنیم تا به بالاترین آبشار میرسیم و سپس وارد کوهستانی در بالادست میشویم که خود دریچه ایست رو به بهشت!

همراه ما باشید ادامه دارد.

سفرنامه خراسان رضوی فسمت اول کلات نادری

پیش از نوشتن سفرنامه جدیدم نوروز 1400 و آغاز قرن پانزدهم خورشیدی را خدمت دوستان و همراهان باوفای وبلاگ قصه گو شادباش میگویم و سالی سرشار از تندرستی و پیشامدهای خوش برای همه عزیزان آرزو میکنم.

سال گذشته برای ما و اغلب اهالی سفر سال خوبی نبود شاید کم کارترین کارنامه سفری مان در سال گذشته رقم خورد. سیر نجومی دلار از یک سو و کرونا از سویی دیگر ما را خانه نشین کرد، همچنین گرانی کمرشکن و حوادث ناگوار جامعه دل و دماغی برای نوشتن باقی نگذاشت اما بارها گفته ام و باز هم میگویم که برای من نوشتن مرهمی است بر هر دردی. با نوشتن است که حالم خوب میشود پس امسال هم تصمیم دارم که در این خانه قدیمی همچنان بمانم و بنویسم. کم یا زیاد، کوتاه یا مفصل، خوب یا بد هرچه هست، درب این خانه نباید قفل شود، روی  این خانه نباید غبار فراموشی بنشیند. این خانه ده ساله،، خانه محبت دوستان است، به واسطه این خانه است که همچنان انگیزه رفتن و نوشتن و پیدا کردن دوستان و همراهان خوب را دارم. پس تا پای رفتنی هست و چشم دیدنی و دستی برای نوشتن این خانه هم هست و خواهد بود...

حالا برویم به سراغ یک سفرنامه جامانده از گذشته. پاییز 94 بود که با همکاران بیمارستان تصمیم گرفتیم سفری به کلات نادری در خراسان رضوی داشته باشیم؛ سرزمینی که نامش با نادرشاه افشار یکی از نام آورترین پادشاهان ایران زمین گره خورده.

کلات نادری شهر نسبتا کوچکی است در فاصله 145 کیلومتری مشهد که قرنهاست در آغوش کوهها و صخره هایی ستبر به دور از هیاهوی شهری جاخوش کرده.

کلات به معنی ارگ و قلعه است و بیراه نیست که این نام بر این شهر نهاده شده است چراکه به واسطه جغرافیای منحصربفردش دژی طبیعی برای محافظت از گنجینه ای تاریخی بوده؛ دژی تسخیرناپذیر که حتی تیمورلنگ نیز نتوانست در طی چهارده بار لشکرکشی آن را فتح کند و درست به دلیل همین تسخیرناپذیر بودنش بود که نادرشاه افشار آن را برای پنهان کردن گنجینه بزرگ تاریخی اش برگزید.

تونل ورودی شهر کلات

فکرش را بکنید شهری که امروز به آسانی برای همه گردشگران قابل دسترس است روزگاری شهری ممنوعه بوده و غریبه ای را به آن راه نبوده؛ روزگاری که نادرشاه افشار پس از فتوحات شرقی خود تصمیم گرفت که گنجها و غنایمی که به همراه خود آورده بود در این مکان امن نگه دارد. حالا اما از آن گنج افسانه ای چیزی باقی نمانده ولی کلات نادری امروز از گنجهای طبیعی و تاریخی درونش پاسداری میکند.

اینکه میگویم نادرشاه از فتوحات خود آورده راستش جنبه افتخارآمیزی ندارد از شما چه پنهان دیرزمانی است که خودم به این کار پادشاهان کشورم افتخار نمیکنم و به این نتیجه رسیده ام که کشورگشایی و فتح کشوری دیگر و .... همه یک معنی را میدهند و آنهم چیزی نیست جز تجاوز به خاک و حریم دیگری و از نظر انسان متمدن قرن بیست و یک چنین عملی فخرآمیز نیست آنچنان که زمانی بوده و کشورگشایی یا تحمیل دین و عقیده با جنگ و شمشیر و خون و خونریزی و.... عملی غیرمتمدنانه و خلاف قوانین بشر است.

برگردیم به نادرشاه که گنجینه عظیمش را از ترس دستبرد دشمنان خارجی و داخلی در منطقه ای امن و صعب العبور پنهان کرد و خود کاخی زیبا در آن بنا نهاد و نامش را خورشید نهاد که با آن معماری خاص شرقی (مربوط به سرزمین آفتاب) سنخیت زیادی دارد. البته درباره وجه تسمیه این کاخ گفته میشود که نادر نام یکی از همسران سوگلی اش (خورشید) را بر این کاخ نهاده.

کاخ خورشید که در سه طبقه ساخته شده، بنایی است هشت ضلعی با برجهایی استوانه ای شکل که محل سکونت شاه و خانواده اش در زمان حضور در کلات بوده.

گفته میشود نادرشاه در ساخت این کاخ از اسرای هندی که با خود به ایران آورده بوده بهره گرفته است برای همین است که معماری هندی آن مشهود است و مرا به یاد منار قطب در دهلی می اندازد.

دیوارهای کاخ مزین به نقوش بسیار زیبای اسلیمی هستند و طاق ها و مقرنس های آن نیز بر زیبایی آن افزوده اند.

بخشی از این کاخ به موزه مردم شناسی تبدیل شده و روایتگر زندگی مردمان این سرزمین است. از نوع پوشش تا مشاغل و هنرهای دستی و سبک زندگی...

اما بنای مهم و زیبای دیگری که در فاصله دویست متری کاخ خورشید قرار دارد مسجد کبود کلات است؛ به گونه ای که گویی این مسجد بخشی از محوطه کاخ بوده که شاه و ملازمانش به آن آمدوشد میکردند.

مسجد کبود که به دلیل کاشیهای نیلگون زیبایش به این نام شهرت دارد، مسجدی فاخر است و معماری تحسین برانگیزی دارد.

این مسجد جزو مساجد چهار ایوانی است با گنبدی دوپوشه و صحنی که طاق های باشکوهش نگاه هر بیننده ای را به خود جذب میکند. مسجد مزین به کتیبه های سنگی است.

گفتیم کتیبه و حیف است که برای دیدن کتیبه اصلی نادرشاه به دل کوه نزنیم.

یکی از مهمترین یادگارهای نادرشاه کتیبه اوست که در دل کوهی در ورودی شهر موسوم به دربند حجاری شده.

این کتیبه که در رثای نادر فرزند شمشیر است، متشکل از چند خط که بخشی از آن به فارسی و بقیه به ترکی درگزی است.

گویی نوشته های روی کتیبه قرار بوده تا انتهای صفحه صیقلی شده ادامه داشته باشد که به دلیل مرگ نابهنگام نادر ناتمام مانده.

در جوار کتیبه نادرشاه بخشهایی از برج و باروی قلعه قدیمی شهر نیز خودنمایی میکند.

و اما آخرین مکان دیدنی ما در شهر کلات بند نادری است؛ سدی خاکی و قدیمی در چهارکیلومتری شرق کلات بر روی رودخانه ای قرار دارد که شوربختانه امروز چیزی از آن باقی نمانده و به سرنوشت سایر رودها و دریاچه های ایران دچار شده.

این سد که به لحاظ معماری و عملکرد در زمره نمونه های شگفت انگیز ایرانی قرار دارد، در دوره سلجوقی ساخته و در دوره نادر ترمیم اساسی شده است.

ارتفاع سد هفتاد متر و ضخامت آن نیز بین بیست تا بیست و هفت متر است و مصالح به کار رفته در آن آجر و ساروج است.

این سد جان میدهد که بروی رویش بایستی و عکسی دسته جمعی با همسفرانت به یادگار بگیری. بعد هم بیایی در سایه درختان پایین دست بنشینی و ناهاری دور همی بخوری و سرحال و قبراق خود را برای گشت های بعدی در دل طبیعت بکر و دل انگیز کلات آماده کنی. 

همراه ما باشید ادامه دارد.

سفرنامه خراسان قسمت آخر ( پیر استیر )

وقتی از دهکده چوبی بیرون میزنیم آفتاب میخورد پس سرمان و به ما نهیب میزند که وقتش رسیده که دلی از عزا درآوریم پس چاره ای نیست جز اینکه دوباره به نیشابور برگردیم و رستورانی پیدا کنیم. اما وقتی به یاد می آوریم که تا خانه راه درازی در پیش داریم و دو امانتی که سونا و الناز باشند را باید تا شب به صاحبانشان تحویل دهیم، از رفتن به رستوران که حداقل یکی دو ساعتی از وقتمان را میگیرد صرف نظر میکنیم تا شانس بازدید از حداقل یک مکان دیگر را داشته باشیم البته مشروط بر اینکه عزیزانمان (سونا و الناز) حفظ آبرو کنند و جایی لو ندهند که حالا که یک روز مهمان ما بوده اند، رستوران نرفته ایم و به آنها ساندویچ خورانده ایم
در مسیر باقیمانده، شهرهایی چون سبزوار، میامی، شاهرود، بسطام، قلعه نو خرقان، دو کاروانسرای صفوی و ... را هم در پیش داریم که دیدار هرکدام خالی از لطف نیست اما از آنجاییکه قبلا" از همه آنها بازدید کرده ایم امروز قصدی برای بازدید از آنها نداریم درعوض در این میانه جایی هست که بسیار مشتاق دیدارش هستم جایی که چندی پیش در وبلاگ «پرسه بر زمین» (شادی گنجی) راجعبش خوانده بودم؛ بقعه ای متبرکه در 15 کیلومتری غرب سبزوار در دل روستایی به نام «استیر»؛ بقعه ای به نام «پیر استیر»

از جاده اصلی، گنبد خشتی گلی اش به آسانی پیداست و آن داربستهای دور گنبد از همان دور داد میزند که با مکانی طرفیم که لابد ارزش بازسازی را داشته. بقعه، ما را به روستای استیر رهنمون میشود وقتی به آن میرسیم با درهای بسته اش مواجه میشویم. همین که میخواهیم در خانه همسایه را بزنیم یک جوان موتورسوار از راه میرسد و از ما میخواهد کمی صبر کنیم تا برود و متولی را با خودش بیاورد. تا آمدن آنها، سونا که دانشجوی گرافیک است فرصت را غنیمت میشمرد و از بناهای مخروبه اطراف بقعه عکاسی میکند

چند دقیقه بعد کلیددار بقعه همراه پیرمردی سر میرسد و درحالیکه نگاهی به سرتاپای ما می اندازد، اولین سئوالی که میپرسد این است که برای چه کاری به اینجا آمده ایم. بلافاصله متوجه منظور او میشوم و توضیح میدهم فقط برای بازدید آمده ایم اولش من ومن میکند و انگار میخواهد بگوید نه! ولی وقتی چشم به نگاه ملتمسانه ما میدوزد کلید را میچرخاند و در حیاط باز میشود و ما ناگهان با منظره در هم ریخته و شلخته ای مواجه میشویم. حیاطی آشفته که انگار سالهاست نوازش دستی را بر درختان خود احساس نکرده و حوضی ترک خورده و بی رنگ و رو و خالی از هرگونه علایم حیات در وسط حیاط. و در یک کلام آشفتگی، رخوت، غم و ناامیدی انگار از در و دیوارش میبارد و دلم سخت میگیرد!

اینجا ملک آبا و اجدادی اش است و گرچه به تازگی ثبت ملی شده ولی کلیدش قرنهاست که دست به دست اجدادش چرخیده و امروز به دست او رسیده. میگوید از نسل «کمیل بن زیاد» است و دقیقا" میداند نسل چندم اوست. دو تن از اجدادش که عالمان بزرگی بوده اند و صاحب فضل و کراماتی، در این بقعه دفن شده اند از آن دو عالم میگوید و از تاریخچه اینجا که خودش هم دقیقا" نمیداند مربوط به چه قرنی است و البته از کرامات و معجزاتی که مردم از پیر استیر دیده اند.

متولی قبل از گشودن در بقعه، اتاقهای گوشه حیاط را نشانمان میدهد من که فلسفه وجودی اتاقهای دور حیاط را از قبل میدانستم و انتظار دیدن اتاقهایی مناسب زندگی را داشتم، با دیدن اتاقهای کاهگلی نمور بدون پنجره شگفت زده میشوم متولّی میگوید که به تنهایی و با حداقل امکانات و تنها با کاهگلی که هزینه اش را میراث فرهنگی داده، مشغول مرمت آنهاست از آنهمه اتاق دورتادور حیاط  تنها یکی از آنها برای شبمانی مناسب است که از قرار همین شب گذشته یک زوج در آن اقامت داشته اند

اما در پس این اتاقهای تاریک و نمور قصه هایی پر از روزنه امید نهفته است این اتاقها گوشه ای از سرنوشت زوجهایی را روایت میکنند که در آرزوی داشتن یک فرزند، شبی را با هزاران امید به صبح میرسانند؛ زوجهایی ناامید از همه راههای پیموده و به بن بست رسیده؛ آنهایی که میخواهند با تولّد یک فرزند شاید زندگی در معرض متلاشی خود را نجات دهند آنها که دوست دارند مثل بسیاری دیگر از آدمهای دیگر لذت در آغوش گرفتن فرزندشان را تجربه کنند پس شبی خسته و ناامید، در این خانه را میکوبند و شب را در اتاقهای بی روزنه گوشه حیاط به امید به وقوع پیوستن معجزه، هم بستر میشوند و اگر معجزه رخ داد به اول نام فرزندشان کلمه پیر را اضافه میکنند. و فراوانند کسانی که در این حوالی اسامی چون پیرعلی و پیرمحمد دارند

 متولی بعد از نشان دادن اتاقهای گوشه حیاط، سرانجام در بقعه را برایمان میگشاید و ما با منظره تکان دهنده دیگری مواجه میشویم شاید اگر داربستها را ندیده بودم فکر میکردم که زلزله ای آمده و همه چیز را فرو ریخته! به هوای دیدن گهواره های عروسکها، به کنج دیوار میروم و با دیدن عروسکهایی که زیر تلی از خاک مدفون گشته اند اشکم سرازیر میشود. از شمار زیادی از عروسکهایی که در سفرنامه شادی دیده بودم تنها چند تایی باقی مانده اند که در گهواره هایی لرزان تاب میخورند متولی میگوید زوجهایی که هفته گذشته آمده اند این گهواره ها را ساخته و رفته اند.

زخمهای روی تن دیوار قصه غم انگیز مادران در حسرت فرزند را بازگو میکنند مادرانی که سالیان سال است با دستهای عاشق خود عروسکی از جنس پارچه و چوب میسازند و آن را در قنداقی میپیچانند تا درون گهواره ای در کنج دیوار این بقعه جا خوش کند تا شاید روزی لذت تاب دادن کودکی واقعی در گهواره ای واقعی را تجربه کنند

بدون شک دیدن هیچ چیز به اندازه عروسکهایی که زیر تلی از خاک مدفون گشته اند غم انگیز نیست. سونا و الناز با دیدن عروسکهای زیر آوار که هر روز زیر لگد کارگران له و له تر میشوند، چنان تحت تاثیر قرار میگیرند که با  احتیاط فراوان و مهرمندی یک مادر، طوری آنها را از خاکروبه ها بیرون می آورند که انگار کودکی را از زیر آوار. بعد همه را در سبدی میگذارند و از متولی میخواهند اگر قرار است عروسکها که نماد آرزوی صاحبانشان هستند به گور سپرده شوند، بهتر است اجازه دهد که ما آنها را با خود ببریم و در جایی بهتر، از آنها مراقبت کنیم و او با خونسردی میگوید ببرید! قبلا" هم چند کیسه از آنها را اهالی روستا برده اند ( لابد برای اینکه به مصرف خاله بازی بچه هایشان برسد ) و چقدر دلم میسوزد از اینهمه بی مبالاتی مسئولین میراث فرهنگی.

این حرف را که میشنویم مصمم میشویم عروسکها را با خودمان به خانه بیاوریم با این نیّت که روزی دوباره آنها را به محل برگردانیم. آری ما این عروسکهای مانده در زیر آوار را به خانه خواهیم برد برایشان گهواره ای خواهیم ساخت و آنها را در آن تاب خواهیم داد کسی چه میداند شاید هر عروسک، فرشته نجات کودکی باشد که با تولدش خوشبختی را به خانه ای به ارمغان خواهد آورد

پایان

سفرنامه خراسان قسمت سوم ( دهکده چوبی )

 هنوز کار ما در نیشابور تمام نشده و ما راهی یکی از جذابترین بخشهای سفرمان هستیم جایی منحصربفرد که تحقق رویای چندین و چند ساله مردیست که با وجود سالها اقامت در آمریکا عشق به سرزمین پدری دست از سرش برنداشت و عاقبت او را به ملک آبا و اجدادی اش در این نقطه از کویر کشاند «مهندس حمید مجتهدی» که خود را وامدار این مرز و بوم حس میکرد ادای دین و عشق بزرگ خود به میهنش را با به یادگار گذاشتن بنایی شگفت انگیز در دهکده ای خاص ثابت کرد؛ بنایی که امروز شهرتی جهانی یافته و مشتاقان بسیاری از جمله ما را به سوی خود میکشاند شما هم اگر مایلید به خیل مشتاقان بپیوندید و ما را همراهی کنید!

مسیری ده دوازده کیلومتری در جنوب شرقی نیشابور را پیموده ایم که ناگهان دو مناره بلند چوبی از پشت دیوارهای کاهگلی باغ نمایان میشوند و من با دیدنشان آنقدر به وجد می آیم که فریاد شادی ام سکوت وهم انگیز بعد از ظهر پاییزی کویر را در هم میشکند حالا فکرش را کنید اگر دیدن مناره هایش از دور چنین حسی به آدم میدهد پس چه شوقی دارد پا نهادن در آن! همینقدر بگویم که دلم میخواهد ساعتها دست به چانه در مقابلش بایستم و زل بزنم به قامت تمام چوبی اش، به این مناره های بلند با آن پوشش فلس دار بی نظیرش و تحسین کنم ذوق و سلیقه و هنر و صد البته عشق بلندی را که چنین شاهکاری را خلق کرده!

وارد مسجد که میشوم چنان فضایی معنوی در آن میابم که از مخیله ام خارج است آخر چطور ممکن است این فضای معنوی در مکانی چوبی! شاید دلیلش این باشد که مسجد بر روی خرابه های مسجد قدیمی روستا بنا شده است جایی که سالیان سال هزاران نفر با خلوص نیت در مقابل معبود سر بندگی فرود آورده اند. وقتی وارد میشوم پسرم را میبینم که در محراب مسجد در تنهایی به نماز ایستاده و من دلم میخواهد همین لحظه وسط نمازش بپرم و او را در آغوش بگیرم و سرتا پایش را غرق بوسه کنم

مناره ها، دیوارها، منبر، محراب، سقف، کتیبه ها و حتی تمام وسایل آبدارخانه مسجد همه و همه از چوب ساخته شده فقط نمیدانم کدام کج سلیقه ای این لوسترهای فلزی بی تناسب را از سقف تمام چوبی مسجد آویخته! حقا که وصله ناجوری است و نمیدانم آن فرد محترم چه قصد و غرضی از این کار داشته!!!

وقتی اسم بنایی چوبی به میان می آید همیشه فکر میکنیم با بنایی شکننده و تخریب پذیر طرفیم که اگر شانس بیاورد و طعمه حریق و صاعقه و باد و باران و زلزله نشود بالاخره یک روز یقینا" خوراک لذیذی برای موریانه ها خواهد شد ولی محض اطلاع باید بگویم که برای همه این بلایای طبیعی تدابیر امنیتی شدیدی اندیشیده شده است مثلا" در ساخت بدنه داخلی از موادی استفاده شده که دافع موریانه است و هیچ موریانه ای نمیتوانند در آن رخنه کند همچنین مسجد، علیرغم چوبی بودنش ضد حریق و مقاوم در برابر زلزله ی 8 ریشتری است و تضمین شده که تا چند صد سال بدون کوچکترین آسیبی پابرجا خواهد ماند.

در ساخت این مسجد که دو سال طول کشیده چهل تن چوب درخت گردو و توت بکار رفته زیربنای مسجد دویست متر است و ارتفاع مناره های آن از سطح زمین سیزده متر میباشد و جالب اینجاست که در داخل هر مناره نردبانی قرار دارد که میشود از آن تا بالاترین نقطه اش بالا رفت و به خدا رسید (منظورم کلمه الله رأس مناره است)

 گرچه شاخصه اصلی دهکده چوبی مسجد آن است ولی این دهکده تنها محدود به مسجد نیست و خانه چوبی استاد مجتهدی نیز در این دهکده واقع است سالها قبل این دهکده، روستایی بوده به نام «محمد آباد آقازاده» که نامش  را از والی اش حاج محمدکاظم نجفی آقازاده گرفته که از علمای مشهور نیشابور بوده و جد بزرگ مهندس مجتهدی. امروز کمتر کسی نام روستا را میداند و همه آن را با نام جدیدش «دهکده چوبی» میشناسند. مهندس مجتهدی بیست و پنج سال قبل پس از بازگشت به ایران شروع به آباد کردن زمینهای بایر اجدادی و کاشت درختان کرد و پس از هشت سال باغی زیبا با انواع درختان میوه و چنار و سپیدار و سرو و ... پدید آورد که از رودی روان که خود از دو دهنه چاه نشات میگیرد، سیراب میگردند و خانه ای چوبی را استتار میکنند که خانه ییلاقی استاد است پس از پدیدارگشتن باغ و ساخت خانه چوبی، استاد به همت همسر و فرزندان و اهالی دهکده، مهمترین رویای خود یعنی ساخت مسجد چوبی را جامه عمل پوشاند و اینگونه دهکده رویایی اش را بنا نهاد

یکی دیگر از بناهای زیبا و ارزشمند دهکده موزه و کتابخانه آن است بخصوص کتابخانه آن که در طبقه دوم موزه واقع است و اینهمه میز مطالعه در آن وجود دارد که گمان نکنم جز برای نشستن و احتمالا" خوردن و لم دادن و ژست گرفتن برای عکاسی به مصرف دیگری برسند احتمالا" استاد مجتهدی که سالها در فرنگ تحصیل کرده اند خبر از آمار تکان دهنده مطالعه در کشورمان نداشته اند!!

به جز مسجد و کتابخانه، دهکده دارای رستوران، فروشگاه، نانوایی و آلاچیق های متعدد است البته ناگفته نماد که فروشگاه و نانوایی فقط در ایام تعطیلات فعالند و هیچ ضمانتی نداده اند که در یک بعد از ظهر پاییزی هم جوابگوی مشتریان باشند این است که روی هیچکدام حساب نکنید و اگر قصد ماندن چند ساعته را دارید خورد و خوراکتان را از شهر تامین کنید.رستوران دهکده هم با دویست متر زیربنا ظرفیت ۱۴۰ نفر را دارد و در ایام تعطیلات پذیرای هزاران گردشگر در روز است

سازنده حتی به فکر کبوترها و پرندگان باغ هم بوده و برای آنها هم برج کبوترخانه ای ساخته شبیه یک فانوس دریایی با صورتکی عروسکی که به آن جلوه ای شیرین و دوست داشتنی بخشیده و با این کار به جذب کبوترها و قمریها و تردد آنها کمک فراوان نموده. نانوایی دهکده هم در نوع خود بی نظیر است و دارای دو تنور گلی هیزمی میباشد که به طریق سنتی در آن ها نان پخته میشود جالب ترین قسمت نانوایی هم دودکش بالای آن است که به شکل یک زن روستایی با طبقی بر روی سر، ساخته شده نانوایی و فروشگاه کنار آن به دلیل مسائل امنیتی از کاهگل ساخته شده اند آخر کدام عقل سالمی مکانی را که در آن شعله های آتش زبانه میکشد را با چوب میسازد؟

 

و در پایان باید اعتراف کنم همه این بناهای قشنگ و منحصربفرد که در این دهکده میبینم و شما تنها گوشه ای از آنها را در این خانه میبینید یکطرف و این بچه فیل عروسکی هم طرفی دیگر! که اگر اینجا نبود نمیدانم که این پسربچه بازیگوش را چطور در این دهکده سرگرم میکردم اشکان آنقدر از دیدن این بچه فیل سر ذوق آمده بود که یکساعت تمام رویش نشست و پیتکو پیتکو کرد تا بالاخره گشت ما در دهکده تمام شد و من چقدر دعا فرستادم به روح اموات کسی که این بچه فیل را اینجا کاشته

 

در بین راه مزارع زعفران بسیار میبینیم که آخر پاییز با گلهای بنفش آراسته شده اند و کشاورزی که با همسرش مشغول برداشت طلای کویر است. زعفران که به طلای سرخ  معروف است در استان خراسان به خصوص خراسان جنوبی کاشته میشود جالب اینجاست که سالی 100 تن زعفران از ایران برداشت میشود که این میزان، مقام اول جهانی را دارد و اسپانیا با 25 تن مقام دوم جهان را دارا میباشد زعفران با اینکه گیاه بسیار کم مصرفی است و فقط دو بار در طول سال نیاز به آبیاری دارد ولی بسیار گران است و دلیلش هم واضح است چراکه تنها از پرچم گلش که بخش بسیاربسیار کوچکی از گیاه است استفاده میشود

 حالا فکر کنید کشاورز زحمتکش چقدر باید مراقب باشد تا کسی به این طلاهای سرخ کویری پاتک نزند و دانه دانه این گلهای بنفش را بچیند و جمع آوری کند و دانه دانه پرچمها را جدا و خشک کند تا مثقالی زعفران از آن بدست آید پس بی دلیل نیست که این گیاه حکم طلا را دارد کشاورز میگوید که از هر 150 هزار گل فقط یک کیلو زعفران بدست می آید و حقا که کار طاقت فرسایی است برداشت چنین محصولی! خلاصه اینکه این طلای سرخ تا روی پلوی کدبانوی ایرانی جا خوش کند راهی بس دراز میپیماید و ما باز گله از گرانی اش داریم .

 

همراه من باشید ادامه دارد

سفرنامه خراسان قسمت دوم ( نیشابور )

خب دوستان کجای ماجرا بودیم؟ راستش از بس وقفه افتاد سررشته کلام از دستم خارج شد. آهان یادم آمد داشتیم از توس برمیگشتیم مشهد جهت امر خیر. همینکه رسیدیم خانه یکراست رفتم جلوی آینه آخر صحیح نیست که عروس جدید مرا با قیافه ژولیده و خسته ببیند این اولین دیدار ماست و باید کمی رسمی تر باشد. از شما چه پنهان همه حتی مادربزرگ و خاله خانم هم مشتاقند تا هرچه زودتر عروس جدید را ببینند. میشنوم خاله خانم زیر لب گله میکند که این چه دوره زمانه ایست آخر! قدیمها این بزرگترها بودند که میرفتند و دختری را میپسندیدند و حرفها را تمام میکردند و دختر و پسر از همه جا بیخبر تازه سر سفره عقد همدیگر را میدیدند. میگویم زیاد سخت نگیرید خاله خانم! الان هم همینطور است فقط جای شخصیتها عوض شده یعنی دختر و پسر همدیگر را میبینند و حرفها را تمام میکنند بعد بزرگترها از همه جا بیخبر شب بله برون و سر سفره عقد با هم آشنا میشوند! دمشان هم گرم که کار بزرگترها را آسان کرده اند.

سرتان را درد نیاورم مراسم بله برون و عقد و نامزدی در منزل عروس خانم به خوبی و خوشی و در کمال سادگی انجام شد و رسالت ما یعنی گذاشتن دست دو عاشق دلباخته در دست هم به پایان رسید. به شکرانه این پیوند، همه با هم دسته جمعی برای زیارت امام رضا (ع) راهی حرم شدیم و چقدر هم این زیارت دسته جمعی نوستالژیک بود.

و حالا لحظه خداحافظی فرارسیده و ما تصمیم گرفته ایم مسیر برگشتمان را تغییر داده تا فرصت دیدار شهرهای دیگری را نیز داشته باشیم این است که از بقیه افراد گروه جدا شده و مسیر نیشابور را در پیش میگیریم. مسیری بسیار زیبا در دامنه کوههای بینالود که روستاهای پای کوه، باغات میوه، مزارع زعفران، توربین های بادی و... تار و پودش را تشکیل میدهند. گاهی نیز رباطی، آب انباری، بقایای کاروانسرایی، چیزی ما را مجبور به توقف و سرک کشیدن در آن میکند. در این سفر«سونا» خواهر کوچک جواد و «الناز» خواهرزاده بزرگ او نیز ما را همراهی میکنند.

 

اولین قسمت از سفرمان بازدید از «قدمگاه» است؛ کاروانسرا و باغی به جا مانده از دوران صفویه که امروز نه به خاطر باغ و رباطش، نه بخاطر آجرهای قدیمی و چنارهای پیرش، نه حتی به خاطر آب و هوای بهشتی اش بلکه فقط به خاطر بقعه ای که رد پاهایی منسوب به امام هشتم را در خود دارد، معروف است.

 

در بدو ورود چیزی که بسیار چشمگیر و عجیب است، بازار داغ دبه فروشان است اولش فکر میکنم شاید اینجا ماستی دوغی چیزی میفروشند که خاصیتی معجزه آسا دارد ولی همینکه وارد فضای زیارتی میشوم با دیدن مکانی به نام چشمه حضرت پی به فلسفه وجودی دبه ها میبرم. وارد بقعه میشوم راجعبش بسیار شنیده ام.

 

از آنجا که سخت بر این باورم که هرگز نباید اعتقادات دیگران را به سخره گرفت به عقیده هموطنان عزیزی که برای زیارت و طواف این ردپاها به اینجا آمده و مشغول بستن دخیل و بوسیدن ضریح و در و دیوار این مکانند، احترام گذاشته و اعتراف میکنم اعتقاد داشتن به هر چیزی حتی یک جفت ردپا از بی اعتقادی مطلق بهتر است و بهتر تر این است که از این مقوله جنجالی و از قدمگاه خارج شویم و بسپاریمش دست همین دبه فروشان که حقیقتا" گمان میکنند سرگردنه نشسته اند

 

و اما نیشابور شهر علم و ادب و عرفان که ریشه در تاریخ دارد و شاپور ساسانی آن را بنا نهاده، شهری که نه تنها دو دوره پایتخت ایران زمین بوده بلکه در همان روزگاران یکی از ده شهر مهم جهان به شمار می آمده، شهری که تا کنون دهها نام چون ریوند، شادیاخ، شهر فیروزه و ... را یدک کشیده، شهری که مردی چون خیّام را در خود پرورانده اینک نیشابور زیبا آغوش گشوده و ما را در خود فرا میخواند

 

عبور از سنگفرشهایی که دور تا دورش را درختان پیر باغ فرا گرفته و گوش سپردن به موسیقی روح نواز برآمده از اشعار خیّام و بالاخره پدیدار گشتن این مقبره باشکوه از لای شاخ و برگ درختان باغ در این ظهر دل انگیز پاییزی تجربه ای ناب است که واژه ها از وصفش قاصرند.

این مقبره از آن نابغه ای است که دنیا نظیرش را کمتر به خود دیده او «حکیم عمر خیّام» ریاضی دان، منجم، فیلسوف و رباعی سرای مشهور قرن پنجم است کسی که نه تنها مرتبه علمی والایش بلکه رباعیات بی نظیرش او را در عرصه جهانی مشهور کرده؛ رباعیاتی که در زمان حیات خود او به دلیل تعصب و کوته بینی جامعه اش، هرگز منتشر نشد. در مورد بزرگی و شهرت خیّام در جهان همینقدر بگویم که نه تنها هزاران مدرسه و کوچه و خیابان و میدان و ... در کره زمین به نام اوست بلکه یک سیاره در آسمان و یک حفره در ماه نیز به نامش ثبت شده و سند خورده که تا ابد مایه افتخار ما ایرانیان خواهد بود

 

وقتی فکر میکنم میبینم در همه دوران ها، اعتقادات فردی اشخاص همواره مایه قضاوت دیگران بوده حتی اگر آن فرد مردی به عظمت خیام بوده باشد. سوای خیّام ستیزان که از زمان حیات او همواره او را متهم به انحراف فکری و بی اعتقادی میکردند، عده ای به ظاهر دوست، اشعاری از او را که در باب می و بزم و ساقی و مطرب سروده، به شخص دیگری نسبت داده اند و بدتر از آن عده ای دیگر، اشعاری ساخته و به خیّام نسبت داده اند که خط بطلان بر جمله عقاید او کشیده و مثلا" حاکی از پشیمانی و توبه به درگاه حق و این قبیل داستانهاست. کاش روزی برسد که آدمها فارغ از اعتقادات فردی و عقاید مذهبی شان مورد قضاوت واقع شوند.

بعد از مرگ خیام، پیکرش را در آرامگاهی محقر چسبیده به امامزاده محروق دفن کردند. در زمان پهلوی دوم که تصمیم به ساخت مقبره ای درخور او گرفته شد، به ناچار بقایای جسد او به محل جدید آورده شد و بر فرازش مقبره ای ساخته شد که همه جوانب شخصیتی او در آن تجلی یافته. معماری بنا به گونه ایست که در آن از اشکال هندسی مثل لوزی و مثلث استفاده شده که نشان از ریاضی دان بودن خیّام است و ستاره ای که در بالای سقف گنبدی شکل بنا است یاداور منجم بودن اوست

 

دیوارهای کاشیکاری شده مقبره مزین به اشعار خیام است و هفت خیمه مثلث شکل سنگی دورتادور مقبره اشاره دارد به شغل آبا و اجدادی خیام که خیمه دوزی بوده. و اما مهمترین فاکتوری که برای ساخت مقبره بکار گرفته شده برمیگردد به آرزوی معروف خیام که در جایی گفته بوده دلش میخواهد مزارش جایی باشد که در بهاران شکوفه و گل بر آن ببارد. مقبره دقیقا" در جایی واقع شده که اختلاف سطح سه متری از درختان زردآلوی باغ دارد بطوریکه در فصل بهار شکوفه های درختان زردآلو آن را گل افشانی میکنند و اینهمه میسر نشده جز با دستان هنرمند و نبوغ سرشار مرد بناهای ماندگار،«مهندس هوشنگ سیحون» که نامش بر سردر بسیاری از بناهای معروف از جمله مقبره ابن سینا، مقبره نادرشاه افشار، مقبره کمال الملک، خیام، موزه فردوسی، مقبره های قبرستان ظهیرالدوله و دهها بنای ارزنده دیگر میدرخشد و صد افسوس که امروز جای این اسطوره بناهای ماندگار در میهن، خالی است

امامزادگان محمد محروق و ابراهیم در این باغ و در جوار هم مدفونند. قصه تلخ سوزانده شدن امامزاده محروق (همانطور که از نامش پیداست) توسط ماُمون خلیفه وقت، غمی بزرگ را در دلها مینشاند. خاکستر او پس از سوزانده شدن در این محل دفن گردیده و بعدها این آرامگاه بر مزارش ساخته شده.

 

از مقبره خیام که خارج میشویم به سراغ دو بزرگمرد دیگر میرویم که در باغی در همین حوالی آرمیده اند «عطار نیشابوری» و «کمال الملک».

 

فریدالدین عطار نیشابوری از شاعران و عارفان نامی قرن ششم است و همانطور که از نامش پیداست در نیشابور دکان عطرفروشی داشته که روزی دچار تحول میشود و از کسب و کار دست کشیده و راه عرفان در پیش میگیرد که حاصل آن کتابهایی چون «تذکره الاولیا» و «منطق الطیر» است. حقا که در بابش درست گفته اند که:

هفت شهر عشق را عطار گشت                ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

 

عطار در زمان حمله مغول به ایران کشته شد. مقبره اش بنایی است هشت ضلعی با گنبدی زیبا که در قرن نهم ساخته شد و در دوره پهلوی دوم بازسازی و کاشیکاری شد تا با مقبره مجاورش هارمونی داشته باشد.

 

و اما در همین باغ آرامگاه، بزرگ دیگری نیز خفته که روحش را با هنر آراسته. او «کمال المک» نقاش نامی ایران است گرچه نام واقعی او محمد غفاری بود ولی بعد از کشیدن تابلوی معروف «تالار آیینه» از سوی ناصرالدین شاه لقب کمال الملک را گرفت. آرامگاه او با بهره گیری خلاقانه از قوس و نقوشی زیبا آراسته شده نقوشی که به سمت خط تقارن کوچک و کوچکتر میشوند

 

 کاشیهای معرق مقبره کمال الملک برگرفته از هنر زادگاهش (کاشان) میباشد. این مقبره نیز با دست هنرمند هوشنگ سیحون ساخته و به دست فرح دیبا (شهبانوی ایران) در سال 1342 افتتاح گردید.

 

در همین حوالی و خارج از این باغ، چند هنرمند دیگر با سنگ قبرهای فاخر آرمیده اند یکی از آنها «پرویز مشکاتیان» موسیقیدان برجسته ایرانی است که سال 88 دار فانی را وداع گفت و طبق وصیتش او را در زادگاهش نیشابور به خاک سپردند و چندی بعد مجسمه اش را بر فراز مزارش نهادند.

 

از باغ  آرامگاه که خارج میشویم بنای نیم کروی شکلی خودنمایی میکند. این بنای زیبا و عظیم «افلاک نمای خیام» است؛ یکی از پروژه های بزرگ علمی که از سال 77 شروع شده و با وجودیکه قسمت اعظم هزینه ساخت آن را یک خیّر نیشابوری پرداخته، هنوز بعد از گذشت 14 سال به بهره برداری نرسیده

 

ما هنوز همین حوالی هستیم شما هم همراه من باشید ادامه دارد البته اگر دنیا به پایان نرسد.

سفرنامه خراسان قسمت اول ( توس )

وقتی یک روز تعطیل می افتد تنگ جمعه، بدجوری هوس رفتن را توی کله آدم می اندازد مثل عید غدیر امسال که از قضا افتاده بود روز شنبه و از آنجاییکه تعطیلات کوتاهی بود جز مسیرهای کوتاه و آشنا نمیشد انتخاب کرد این بود که ناخودآگاه دلم پرکشید سوی گنبد طلایی امام رضا ولی بنا به دلایلی آن گنبد طلایی قسمت نشد و ما در گنبد خودمان ماندگار شدیم. وسط همان هفته، شاهرخ برادر کوچکتر جواد که چند سالی است پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه، در مشهد ماندگار و مشغول کار شده، تماس گرفت و گفت که چه نشسته اید که امام رضا سخت طلبیده چراکه بالاخره دختر رویاهایش را پیدا کرده و بعد از یک پروسه طولانی گفتمان و تحقیق و پیتزاخوردن و... از او خواستگاری نموده و جواب بله را از او گرفته! خلاصه اینکه تشریف بیاورید برای بله برون!!!

ما که در این چند سال هر وقت او را گیر آورده بودیم در مدح ازدواج داد سخن سر داده بودیم و به اندازه موهای سرمان که نه ولی به اندازه انگشتان دستمان به او دختر خوب معرفی کرده بودیم و با پاسخ حالا نه و فعلا" زود است و ... مواجه شده بودیم، از این خبر سخت شوکه شدیم و دریافتیم که آخرین سفر پدر به مشهد کار خودش را کرده چراکه پدر در آخرین سفرش او را تهدید کرده بود که دیگر هرگز پا به خانه اش نمیگذارد مگر اینکه دستپخت عروسش را بخورد. با شنیدن این خبر غافلگیرکننده فورا" برنامه سفر را ردیف نموده و راهی شدیم. و عجب سفری شد تا دلتان بخواهد به یادماندنی و پرخاطره! از آنها که تا سالها باید از آن یاد کرد؛ از آنها که سی نفری راه می افتی خانه مجردی یک عزب اوغلی و باید به اندازه خودت رختخواب ببری و کاسه و بشقاب و باید آنقدر هنرمند باشی که بتوانی در یک آپارتمان شصت متری تک خوابه در جوار سی نفر بخوابی و شب را تا صبح با صدای ونگ ونگ نوزادها و نق نق بچه ها و هرهر و کرکر دخترها و پچ پچ زنها و غرغر مادربزرگها و توپ وتشر پدر که بگیرید بخوابید سرمان را بردید! سر کنی و صبح علی الطلوع هم سرحال و قبراق بیدار شوی تا مراسم عقد و نامزدی را بجا آوری و چقدر این سفر مرا یاد سفرهای کودکیم به مشهد انداخت که با یک مینی بوس و با همه ایل و تبار راه می افتادیم و یک خانه اطراف حرم کرایه میکردیم و شیرینیش تا به امروز همراه من است. حالا شما هم اگر مایلید همراه من باشید در این سفر هرچند کوتاه و فشرده و مطمئن باشید که در این گیرودار حتما" راهی برای گریز خواهیم یافت. اصلا" مگر میشود این همه راه را پیمود و فقط از این چهاردیواری تا آن چهاردیواری رفت و بعد دوباره همین راه را برگشت؟

صبح نه چندان زود در حالیکه برنامه مرخصی دو روزه ای را ردیف کرده ایم به همراه فامیل پرجمعیت همسرم دسته جمعی راه افتاده ایم سمت مشهد تا دست دو عاشق دلباخته را در دست هم بگذاریم و برگردیم. ناهار را همه در «بابا امان» بجنورد می خوریم و راه می افتیم. ساعت حدود چهار است که به نزدیکیهای مشهد میرسیم که ناگهان با دیدن تابلوی «توس» عنان از کف میدهیم و به بقیه اعلام میکنیم که هرچند تا اینجا تابع جمع بوده ایم ولی از این لحظه می خواهیم از جمع جدا شویم چراکه جاده توس آغوش باز کرده و ما را در خود میکشد و اینگونه اولین بخش سفرمان، دیدار از فردوسی بزرگ آغاز میشود. قبل از مقبره فردوسی بنای «هارونیه» خودنمایی میکند ولی از آنجا که وقت تنگ است از هارونیه صرف نظر کرده و یکراست به سراغ فردوسی میرویم. در این سفر کوتاه، علی و محمد پسرعموهای دوقلوی ارشیا هم همراه ما هستند.

 در محوطه باغ مجسمه فردوسی بزرگ به ما خوش آمد میگوید. مشابه این پیکره که توسط استاد ابوالحسن صدیقی ساخته شده، در بسیاری نقاط جهان ازجمله میدان فردوسی شهر رم وجود دارد و محبوبیت و عظمت فردوسی را خاطر نشان میکند

با وجودیکه در ایران باستان مجسمه و پیکره سازی مرسوم بوده پس از ورود اسلام به ایران از آنجا که مجسمه، نماد بت پرستی به شمار میامد تا قرنها ممنوع بود و کم کم در دوران شاه عباس صفوی و قاجار تصویرگری و حکاکی پیکره انسان رونق گرفت ولی مجسمه سازی هنوز به شکل رایج خود در اروپا دایر نگشته بود. با سلطنت رضاشاه و باز شدن دروازه های تمدن، هنر پیکرتراشی از نو رونق گرفت و امروز مجسمه نه تنها نماد بت پرستی نیست بلکه به عنوان یک هنر بسیار زیبا و ارزنده به شمار می آید که میتواند یاد و خاطره نام آوران را زنده کند

نمیدانم چرا با دیدن آرامگاه فردوسی با آن نمایه فروهر و با آن ستونهای هخامنشی، ناخودآگاه یاد آرامگاه کوروش کبیر در پاسارگاد میافتم و چقدر هم این دو به گردن ما حق دارند که اگر نبودند آیا امروز چیزی به نام ایران و زبان پارسی وجود داشت یا نه. فردوسی بزرگ در زمانیکه هویت ایرانی و زبان پارسی میرفت که به دست فراموشی سپرده شود، اقدام به احیای فرهنگ ایرانی نمود و آن را از لایه های فراموش شده تاریخ از زیر چنگ و لگد اعراب بیرون کشید

عده ای از فردوسی ستیزان شاهنامه را که بزرگترین گنجینه پارسی و حاصل تلاش سی ساله ابرمرد پارسی زبان میباشد، کذب محض و انگیزه نوشتن آنرا وعده های مالی و سکه های طلای سلطان محمود غزنوی میدانند که قرار بوده در ازای هر بیت یک دینار طلا بدهد اما اگر این افراد ذره ای اندیشه داشتند و یا در تمام عمرشان یک روز قلم در دست گرفته بودند، درمیافتند که هیچگاه انگیزه های مادی نمیتواند شاهکارهای اینچنینی بیافریند و درواقع هیچ انگیزه ای جز عشق آنهم عشق ناب به ایران شاهنامه را نیافریده برای اثبات این مطلب همین یک مصرع شاهنامه کافیست که «چو ایران نباشد تن من مباد!»

فردوسی ستیزی تا بدانجا ادامه داشت که او را گبر میخواندند و خلق شاهنامه را علم کردن افسانه هایی در تقابل با اسلام و قرآن میپنداشتند. شاید به همین دلیل بود که پیکر این مرد بزرگ را به هیچ گورستانی راه ندادند و عاقبت او را در خانه باغش که به دخترش به ارث رسیده بود، دفن کردند و با اینحال آرامگاه او در این باغ بارها و بارها مورد هجوم دشمنان بیخردش واقع شد

و اما قصه ساخت این مقبره زیبا بسیار جالب و شنیدنی است. از دوران پهلوی اول که احساسات ملی در ایران اوج گرفت و انجمن آثار ملی ایران به دستور رضاشاه تاسیس شد، لزوم ساخت بناهایی درخور نام آورانی چون حافظ و سعدی و فردوسی و ابن سینا و خیام و ... احساس شد که تا آن روز همگی مقبره هایی محقر و گمنام داشتند. باتوجه به اینکه بودجه آن روز مملکت کفاف این ساخت وسازها را نمیکرد، از مشارکت مردمی در جهت ساخت بنا استفاده شد و ضمن جمع نمودن اعانه، 160 هزار بلیت بخت آزمایی به قیمت یک تومان به فروش رسید و سود حاصل از آن به مصرف ساخت بنا رسید. ساخت بنا درسال 1313 آغاز و پس از 18 ماه به اتمام رسید.

 در ساخت آن بهترین حجاران ایرانی به کار گماشته شدند و دیوارهای خارجی بنا را با سنگ مرمر منطقه توس آراستند و تصاویری از شاهنامه را به صورت نقوش برجسته بر دیوارهای داخلی حک کردند و علاوه بر بنای اصلی یک موزه و یک کتابخانه هم ساخته شد، در دوره پهلوی دوم قسمت داخلی ساختمان با نظارت مهندس هوشنگ سیحون بازسازی شد. امروز این بنا سالانه یک میلیون نفر از شیفتگان فردوسی را از سراسر ایران و جهان پذیرا میباشد. بچه ها با دیدن نقوش برجسته داخل آرامگاه از خود بیخود میشوند چه شبها که با این قصه ها به خواب شیرین فرو نرفتند. قصه های شاهنامه را بارها به دوقلوها هدیه دادم. حالا که میبینم از روی نقش برجسته ها چه خوب جادوگر و اژدها و دیو سپید را پیدا میکنند و ارشیا اسفندیار را از نیزه ای که به چشمش فرورفته به جا میآورد، خستگی تمام شبهایی را که با گیجی و خواب آلودگی قصه های شاهنامه را برایشان تعریف کردم و وسط داستان خوابم برد از تنم بیرون میآید.

 

در محوطه از موزه هم دیدن میکنیم که در نوع خودش جالب است و شاهنامه های قدیمی خطی و اشیای باستانی این خطه را به نمایش گذاشته و البته از غرفه ظروف سنگی که هنر سنگتراشی هنوز هنر مردم این دیار است و این دیگهای سنگی که چه آبگوشتی میتوان از آنها گرفت.

بعد سراغ بزرگمرد دیگری میرویم که در همین حوالی به خواب ابدی فرو رفته. او «مهدی اخوان ثالث» شاعر بلندآوازه ایران است و چه سعادتی بالاتر از این که در زادگاهش توس و در جوار فردوسی بزرگ آرمیده. نمیدانم شعر «زمستان» او را شنیده اید یا نه. ولی یقین دارم که حداقل این یک بیت برای همگان آشناست «هوا بس ناجوانمردانه سرد است». افسوس که جز سنگ قبر او مقبره دیگری در این مکان نیست و این مایه تاسف است یعنی در طی اینهمه سال هیچ بزرگی از اهالی این شهر وصیت نکرده تا او را در جوار فردوسی دفن کنند؟

 البته آرامستان کوچکی نیز خارج از باغ وجود دارد به نام مقبره الشعرا که چند سنگ قبر فاخر در آن وجود دارد که تعدادشان از انگشتان دست تجاوز نمیکند. از آرامگاه که بیرون می آییم هوا گرگ و میش شده وقتی از بنای هارونیه میگذریم درش بسته و تعطیل شده. کلاغها روی سرشاخه درختان نشسته اند و صحنه دلفریبی خلق شده انگار که درختانی با میوه های کلاغ! حالا صدای جیغ و ویغ نخراشیده این میوه های سیاه را هم به تصویر اضافه کنید. و البته گوشه هایی از شعر زمستان که ما زیر لب زمزمه میکنیم

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است.

وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است

باید عجله کنیم. امشب مراسم بله برون است و از شما چه پنهان که دل توی دلم نیست که جاری جدیدم را ببینم. پس فعلا" با اجازه...