سفرنامه طبس قسمت پنجم(ماسوله کویر)

 اینکه در دل خاک تفتیده کویر کوهی سخاوتمندانه دامن بگسترد و چین و واچین و طبقه طبقه خانه هایی از جنس و رنگ طبیعت رویش نقش ببندند، شاید شبیه رویا باشد. تصورش هم برایم عجیب است که در اقلیمی که تا چشم کار میکند بیابان است و برهوت، ناگهان روستایی از جنس ماسوله و اورامانات پدیدار گردد.

از آن روستاهایی که بایستی آنقدر در دل پیچ درپیچ کوهستان برانی و بروی و بروی تا فتحشان کنی، حالا در بیابان لم یزرع در اندک فاصله ای از جاده تخت کویری طبس به راور کرمان رخ مینماید.

با اندک فاصله ای از جاده اصلی به پای کوه میرسیم. گویی طبیعت سخاوتنمد نایبند فرشی زمردین جلوی پای میهمانانش پهن کرده و نخل های سر به آسمان کشیده در این ظهر گرم، سایه شان را مهرمندانه روی سرمان گسترانده اند.

 و ما با روحی تشنه و سرشار از هیجان قدم بر جایی میگذاریم که در تضاد و تقابل آشکاری با اقلیم پیرامون خود است. اسمش نایبند است و لقبش ماسوله کویر!

 معماری پلکانی روستا، شکل خاص خانه ها، همجواری مسالمت آمیز نخل ها، مرکبات و درختان میوه، مزارع سرسبز گندم و جو، زیستگاه یوزپلنگ ایرانی، شیوه سنتی و آداب و رسوم دست نخورده اهالی روستا و... از نایبند یک جاذبه منحصربفرد گردشگری ساخته. برای همین ما هم 230 کیلومتر راه را از طبس تا اینجا پیموده ایم تا گوشه ای از این زیبایی وصف نشدنی را دریابیم.

  خانه های نایبند در دامنه شیب کوه پله پله بالا رفته اند و در برخی موارد پشت بام خانه پایین دست حیاط خانه بالادست شده. گرچه فضای روستا به نظر کوچک می آید، گرچه خانه ها تنگ هم ساخته شده اند و کوچه ها و ساباطها معابری باریکند، اما دلهای مردم نایبند تا دلتان بخواد گشاد است.

 خانه های نایبند بی هیچ حریم مشخصی تنگ هم ساخته شده اند. اینجا نه تنها دیوارها و دروازه ها مفهومی ندارد، بلکه بسیاری از ملزومات خانه همچون تنور، طویله، حتی سرویس بهداشتی بین چند خانواده مشترک است. اینجا قلبها به هم نزدیکترند و تملک شخصی معنانی ندارد. به گونه ای که انگار همه مردم نایبند عضو یک خانواده بزرگند.

شاید با همین شیوه مهرمندانه همدلی و همسفرگی بوده که مردمان این دیار، شرایط سخت زندگی را تاب آورده و هزار سال است که روی این کوه شیبدار آهنگ زندگی نواخته میشود و بساط زندگی پهن است و نسل به نسل جاری.

در هنگام گردش در روستا اولین چیزی که توجهم را جلب میکند، معماری خانه هاست؛ تلفیقی از معماری کویر و کوهستان که برایم تازگی دارد. خانه های روستاهای پلکانی دل کوهستان همچون اورامانات بیشتر از جنس سنگند ولی اینجا خانه های خشت و گلی اند که پله پله روی دل سنگ کوه چیده شده اند.

اغلب خانه های نایبند در نمای بیرونی، کنگره هایی مثلثی دارند که نقش یک بادگیر را برایشان ایفا میکند. درست است که نایبند بر روی کوه واقع شده ولی نباید فراموش کرد که این روستا در دل داغ و سوزان کویر واقع است و تابستانهای گرم کویر نیاز به این خنک کننده های سنتی را میطلبد. از طرفی دیگر، اینجا منطقه ای شن خیز است برای همین هم بادگیرها با خلاقیتی هوشمندانه در جهتی و به شکلی تعبیه شده اند که از ورود شن به خانه ها جلوگیری کنند.

همینطور که طبقات پلکانی روستا را یکی یکی زیر قدمها میگیریم و در کوهپیمایی نفس گیری به طبقات بالاتر میرسیم، متوجه میشویم که بافت قدیمی روستا تقریبا" خالی از سکنه است. اما اطراف میدانچه وسط روستا که سطح صاف تری دارد خانه هایی جدیدتر از جنس آجر و سیمان به چشم میخورد.

 ازآنجاییکه نایبند ثبت ملی شده، هیچکس اجازه تخریب خانه های قدیمی را ندارد و خانه های جدیدتر هم گرچه با آجر و سیمان ولی باید با نمایی گل اندود ساخته شوند تا هارمونی زیبای نایبند را بر هم نزنند. با این وجود تعامل با طبیعت را میتوان در بافت روستا به وضوح دید. آنسوی ساباطهای سرپوشیده پنجره هایی است که پشتشان با تمام وجود زندگی جریان دارد.

به علت صخره ای بودن روستا امکان گودبرداری و حفر چاه وجود ندارد برای همین هم توالت های روستا به شکل خاصی و در دو طبقه ساخته میشدند. طبقه اولش یک متر ارتفاع دارد و حکم چاه فاضلاب و مخزن را دارد. به نظر میرسد که این شیوه فقط به منحصربه نایبند بوده و در جای دیگری نظیر ندارد.


برج دیده بانی نایبند شاید شاخصه اصلی تاریخی آن باشد. این برج یا بهتر بگوییم قلعه، نشانه اقتدار، دوراندیشی و روحیه دفاع از سرزمین و ناموس مردم نایبند است.

آب روستا از طریق قنات و چشمه های موجود در روستا تأمین میشود و پس از جوشیدن از دل زمین در قالب جویی میدود و میرود تا درختان توت و نخلها تشنه نمانند. و چه دل انگیز که در بالادست زنی پای جوی رخت میشوید و در پایین دست مرغکی از همان آب مینوشد.

 سالها بود که این صحنه ها به خاطره ها پیوسته بود. در کودکی در روستاهای اطراف شهرمان با چنین مناظری مواجه بودیم. خوشحالم که نایبند مرا به گذشته های دور و نوستالژی کودکی برده. خوشحالم که نایبند باز به من یادآور میشود که خوشبختی و شادی فقط مختص برجهای بلند ابرشهرها نیست و گاه از سقف کوتاه همین خانه های خشت و گلی روستا بالاتر نمیرود.

 بعدازظهر یک روز تعطیل است و کوچه های نایبند خلوت. تنها صدای شادی کودکانی در ساباطها میپیچد که به دنبال توپی میدوند و با دیدن ما دلشان میخواهد راه بیفتند دنبالمان. چه خوب است که هر وقت به روستایی اینچنینی میرویم پیش کودکان روستا شرمنده نشویم وقتی از ما طلب یادگاری میکنند. یک کتاب داستان، یک اسباب بازی، یک جعبه مدادرنگی و... هرچیزی که دلشان را شاد کند خاطره خوش ما را از سفر دو چندان میکند و عشق به گردشگران را در دل آنها صد چندان!

زندگی در روستاهایی اینچنینی که از نزدیکترین شهر هم 230 کیلومتر فاصله دارد و ظاهرا" هیچ امکاناتی برای رشد و ترقی ندارد، انگیزه ماندن را کم میکند؛ برای همین هم نایبند در سالهای اخیر شاهد مهاجرت بسیاری از سکنه اش بخصوص جوانان بوده!

 مردم روستا تنها از طریق کشاورزی و دامداری تامین معاش میکنند و از آنجاییکه روی پنانسیل های گردشگری روستا برنامه ای هدفمند اجرا نشده، صنعت توریسم درآمدی عاید روستا نمیکند. اینجا مثل ماسوله نیست که مردم با اجاره دادن اتاقها و فروش صنایع دستی امرار معاش کنند. اینجا مردم هنوز یاد نگرفته اند که ورود توریست یعنی ورود پول و چرخیدن چرخ اقتصاد روستا.

 اینجا فقط همت گردشگر است که باید به صنعت گردشگری کمک کند پس در ورود به چنین روستاهایی حتی به اندازه خریدی مختصر از همان مغازه های محقر روستا هم میتوان دلی را شاد کرد و پولی را در جریان انداخت و اینگونه دلخوشی ساکنان روستا از ورود توریست را فراهم کرد. نایبند برای باقی ماندن جوانان، برای ساختن و مرمت، نیازمند همت گردشگران است.

پس از صرف ناهار در مزارع سرسبز و پای نخلهای روستا با نایبند خداحافظی کرده و راهی یک منطقه طبیعی بکر در اطراف نایبند میشویم.

در ده کیلومتری نایبند نقطه ای اعجاب انگیز لابلای سنگهای آتشفشانی چشم انتظار ماست؛ یک چشمه آب داغ که از دل سنگهای آتشفشانی میجوشد و راه به بیرون باز میکند؛ نامش دیگ رستم است.

وقتی به پای تپه میرسیم دو جوی به رنگ سبز و سفید میبینیم که از تپه سرازیر میشوند و دوان دوان به استخری طبیعی میپیوندند. رد جویها را میگیریم و بالا و بالاتر میرویم. جویها به موازات هم جریان دارند و به دلیل املاح موجود در آب، رسوبات زیبایی در بسترشان پدید آمده.

 ما هم در خلاف جهت جویها تپه را بالا میرویم تا جایی که جویها یکی میشوند و جویی سفید و پرآب نمایان میشود. هرچه بالاتر میرویم درجه دمای آب هم بالاتر میرود تا جایی که بخار آب و بوی گوگرد از جوی متصاعد میشود.

بالاخره به سرچشمه جوی میرسیم. جایی از زمین شکاف برداشته و آب از دل حفره ای که بی شباهت به دیگ نیست میجوشد. یکی از همراهان داخل گودال میشود. این گودال همان دیگ رستم است. این نام اسطوره ای از نام پهلوان افسانه ای ایران، رستم دستان گرفته شده. در گذشته هر چیز عجیب و غریبی که دلیل علمی برایش یافت نمیشد، به انسانهای خارق العاده و قهرمانان اسطوره ای همچون رستم و یا سلیمان نبی نسبت داده میشد.

درجه دمای آب داخل حفره یا همان دیگ رستم آنقدر بالاست که آب درون آن همچون آب دیگ قل قل میجوشد. طوریکه نمیتوان به آن دست زد. این آب پس از جاری شدن در سطح زمین رفته رفته ولرم میشود و در پایین دست به حوضچه ای طبیعی پای درختان خرما میریزد.

آب این استخر طبیعی خواص درمانی بالایی دارد. حوضچه ای نیز در کنار حوضچه طبیعی پای تپه ساخته شده که با آب دیگ رستم پر شده است و عده ای مشغول آب درمانی در آن هستند.

اما چیزی که سخت آزارم میدهد، تمیز نبودن آب و نبود امکانات رفاهی اینجاست. به گمانم به جز گردشگران بومی منطقه، کمتر گردشگری رغبت کند پا در این آب بگذارد؛ چون فضای اطراف بخصوص اتاقک آب درمانی بانوان بسیار محقر و نامطلوب است و چقدر دلم به درد می آید وقتی میبینم پتانسیل گردشگری اینجا اینچنین مهجور مانده و کسی نیست رویش سرمایه گذاری کند.

 دیگر عصر شده و تا طبس 250 کیلومتر راه درپیش داریم. امشب باید طبس را ترک کنیم. و ما با دلی سرشار از شادی و شکرگزاری از دیدن این خطه طلایی سرزمینمان، امشب طبس را ترک خواهیم کرد.

پایان     

سفرنامه طبس قسمت چهارم(کریت،اصفهک)

 روزی بود و روزگاری ... توی دل کویر، یکجایی حوالی طبس، روستای خیلی قشنگی بود به نام کریت؛ با مردمی باصفا و صمیمی که خانه های خشتی گلی دیارشان را با هیچ جای دنیا عوض نمیکردند. آنقدر دلخوشی و خاطره های قشنگ زیر آن سقفهای گنبدی و لای آن دیوارهای خشتی نهفته بود که مردم کریت را بی نیاز از هجوم به شهرها میکرد. گواه اصالت کریت هم آب انبار قدیمیش بود که ریشه در دوران افشاریه داشت. نسل اندر نسل دختران روستا، کوزه بر دوش، راه آب انبار تا خانه را طی میکردند و خدا میداند که در این میانه از زیر نگاه یواشکی چند جوان عاشق پیشه رد میشدند. کریت بود و نخل هایی که چشم و چراغ روستا بودند و کام هر رهگذری را شیرین میکردند و نرگس هایی که تمام روستا از عطرشان مست بود.

اما .... اما اینهمه خوشبختی دیری نپایید چون روزگار خواب بدی برای کریت دیده بود. غروب غم انگیز 25شهریور57 ،شاید شومترین غروب تاریخ، ناگهان قلب کریت لرزید.

تنها در فاصله چشم بر هم زدنی همه آن سقفهای گنبدی خشتی زیبا، بر روی ساکنینشان آوار شدند و تمام آن خاطرات شیرین، تمام آن عاشقانه های آرام، ناگهان فرو ریختند و چون ذرات غبار در هوا معلق شدند.

 از آن روز به بعد کریت برای همیشه رفت و به خاطره ها پیوست. دیگر آن نخلها، نرگس ها، دلبرکان کوزه بر دوش، آن عاشقی های یواشکی، آن همهمه های شاد پیچیده در کوچه ها، انگار فقط  رویایی بودند که حالا جایشان را به کابوسی دهشتناک سپرده بودند. تنها دلهره بود و شوکی عظیم که تمامی نداشت و کریتی که به خاک سیاه نشسته بود.

 دیگر دستی نبود که مهرمندانه ریشه نرگس ها را در خاک بکاود، حالا دستهای غمبار مادری بود که جگرگوشه اش را در خاک میکاوید. جوانان ناکام بی هیچ حجله ای و کودکان بی هیج کفنی به خاک سپرده میشدند. صدای جیغ و شیون کودکان بی مادر جای آن همهمه های شاد را گرفته بود و نگاه بغض آلود عاشق دلشکسته بر پیکر بیجان معشوق خشک شده بود.

 دیگر سایه نخلی نبود که خستگی رهگذری را از تنش بزداید و کامش را شیرین کند. تنها سایه مرگ بود که بر سراسر کریت شبیخون زده بود. کریت به خوابی ابدی فرو رفته بود و فقط مرگ بود که بر روی دخمه ها بیدار بود.

 دیگر هیچ دستی را یارای ساختن آن چه ویران شده بود نبود. چیزی شکسته و هزار تکه شده بود که بند زدنش ناممکن بود. کسی رغبت و انگیزه ای برای زندگی در خاکی که به عزا نشسته بود را نداشت. کریت مرده بود. امید مرده بود. شور و عشق هم مرده بود. از آن تاریخ به بعد کریت عنوان حزن انگیزترین روستای ایران را به خود گرفت و روز به روز غبار زمان بر چهره بی جانش بیشتر نشست.

  از آن پس دیگر کوچه های غمبار کریت گذر هیچ رهگذری را حس نکرد. دیگر صدای خنده هیچ کودکی در کوچه های ماتم زده کریت نپیچید. دیگر دست هیچ باغبانی نخلی نکاشت. آب انبار کریت دیگر میعادگاه عاشقان نشد و نگاه هیچ عاشقی دلبر کوزه بر دوشی را دنبال نکرد.

 و امروز ما آمده ایم اینجا تا خواب سی و اندی ساله کریت را آشفته کنیم. تنها صدای زوزه باد است که در کوچه ها میپیچد و گرد فراموشی را بیشتر و بیشتر بر خرابه های کریت مینشاند.

دلمان میلرزد. گلویمان پر از بغض است. انگار هنوز آن صدای مهیب، آن شیون ها و آه ها، آن فریاد و فغان ها را میشنویم. انگار زمان در آن غروب خوفناک شهریور 57 متوقف شده است.

 بیش از این تاب دیدن این صحنه های دلخراش را نداریم. گورهای دسته جمعی، قبرهای عریان و استخوانهای نمایان در گورهای فرو ریخته...

 بی جهت نیست که اینجا حزن انگیز ترین روستای ایران لقب گرفته.

اما در اندک فاصله ای از کریت ماتم زده پایان خوش قصه ماست. پایانی از جنس تولد، از جنس طلوع، از جنس زندگی...

  عشق مردمان دیار نخل و نرگس به سرزمین مادری آنقدر عمیق و ریشه دار بود که هرگز نتوانستند از آن دل بکنند. چگونه میتوانستند عزیزترین عزیزانشان را که بندی این خاک بودند تنها بگذارند و بروند. چگونه میتوانستند از خاطره های مانده زیر آوارها بگریزند. ساکنین کریت همه در یک ماتم بزرگ شریک بودند. شاید با کنار هم بودن میتوانستند این جرثومه لعنتی را تاب بیاورند. پس با خود اندیشیدند که تا نخل هست و نرگس زندگی باید کرد. آنها در فاصله کمی از کریت، شروع به ساختن خانه هایی نو کردند و اینگونه روستایی جدید پدید آمد که درختان نخل و گلهای نرگسش شهره عالم شد. حالا صدای پای کودکان دوباره در کوچه ای کریت میپیچد و خون حیات در شریانهای کریت میدود.

اما کریت تنها روستای زلزله زده طبس نیست. حدود سی روستا از توابع طبس به سرنوشت کریت دچار شده بودند.

 راهمان را به سمت جنوب ادامه میدهیم و باز در سی و هفت کیلومتری جنوب طبس، روستایی دیگر میابیم که سرگذشت مردمانش همچون کریت هولناک است.

 اینجا روستای قدیمی اصفهک است. جایی در 37 کیلومتری جنوب طبس در مسیر نایبند. و چه روستای افسونگری با خانه هایی که گرچه مخروبه ولی سوژه نابی برای دوربینهایمان هستند.

 و باز جای شکرش باقیست که اصفهک نیز همچون کریت از خاکستر خود برخاسته و روستایی جدیدالتاسیس در جوار روستای زلزله زده ساخته شده که روح زندگی در آن جاریست.

علیرغم همه خرابیهایی که زلزله 57 به بار آورده، هنوز میتوان لذت گشت در کوچه های اصفهک را با تمام وجود درک کرد.

 حتی همین خرابه های باقیمانده هم آنقدر جذاب است که ساعتی از وقت ما را میگیرد و ما با شوقی کودکانه کوچه پسکوچه های خاموش اصفهک را زیر قدمهایمان میگیریم و به هر کنجی سرک میکشیم.

 اصفهک به دلیل مجاورت با کوه از هوای کوهستانی و مطبوعتری برخوردار است و شاید همین امر به مردمانش روحیه ای شاد و هنردوست بخشیده باشد. این را میتوان از معماری زیبای خانه های اصفهک دید. روح هنر حتی در خانه های خاموش اصفهک نیز جاری است.

گرچه در زلزله شهریور57 اصفهک ویران شد و یک نسل از مردمانش داغدار، گرچه بسیاری از خاطرات خوش ایام زیر آوارها دفن شدند، ولی جای بسی امیدواری است که هنوز شور زندگی در دلهای مردم اصفهک زنده است.

 وقتی از پیرمرد باغدار اصفهکی راجع به رسوم و سنتهای روستایش میپرسم، با شور خاصی درباره مراسم آیینی، جشنها و عزاداری ها، موسیقی محلی، صنایع دستی، لباس سنتی و بازیهای محلی حرف میزند و مرا به وجد می آورد.

و من خوشحالم و شاکر که میراث معنوی ما که در روح و تاروپود وجود هم وطنانمان جاریست حتی با بزرگترین زلزله قرن هم از بین نرفته اند و سینه به سینه از گذشته های دور تا به امروز حفظ و منتقل شده اند.

همراه ما باشید ادامه دارد

 

سفرنامه طبس قسمت سوم (کال جنی)

 پس از  وداع با باغ گلشن و میزبانان دلنشینش یعنی پلیکانهای دوست داشتنی راهی دیدار یک سرزمین افسانه ای دیگر در همین حوالی میشویم. دلمان غش میرود برای اینکه این بعدازظهر زیبای پاییزی را در جایی عجیب و دلهره آور بگذرانیم؛ جایی که از آن «ازمابهتران» است؛ جایی که حتی اهالی بومی منطقه هم از رفتن به آنجا سرباز میزنند و بسیاری از ساکنین طبس هنوز پایشان به آنجا نرسیده.

نامش کال جنی است و ناگفته پیداست که چه جور جایی است؛ دره ای از برای جن و پری! اصلا" اسمش خوف توی دل آدم می اندازد. توی باغ گلشن از هرکسی آدرس دقیقش را میپرسیم نمیداند و میگوید ما را چه به جایی که قلمروی جن و زار است. همینجوری اش هم برای اینکه به سراغمان نیایند هزار ورد و دعا میخوانیم چه برسد به اینکه با پای خودمان به سراغشان برویم... و آنقدر میگویند که ما را از رفتن منصرف کنند ولی نمیدانند که ما تنمان میخارد برای این بازیها! با این حرفها هم منصرف که نمیشویم هیچ، تازه هیجان و عطشمان هم برای دیدن بیشتر و بیشتر میشود.

خب بیایید تا هوا تاریک نشده زودتر راه بیفتیم. نکند فکر میکنید از تاریکی میترسیم!! نه به خاطر عکسها میگویم حیف است که عکسهایمان در تاریکی خوب از آب درنیاید وگرنه ما که از آن بیدها نیستیم که با این بادها بلرزیم!

  برای رسیدن به کال جنی که در 35 کیلومتری شمال طبس واقع است مسیر روستای ازمیغان را درپیش میگیریم. اما نرسیده به ازمیغان یک جاده فرعی سمت راست بی نام و نشان را در پیش گرفته، حدود پنج کیلومتر پیش میرویم در نهایت به جایی میرسیم که سه نخل سربریده شاخصه اش است. نخلها را رد میکنیم و به یک سنگچین میرسیم اینجا دیگر دره قابل دیدن است. شکل عجیب و غریب دیواره های دره نوید رسیدن میدهد. با دیدن دره از همین بالا هنوز وارد دره نشده، خوف تمام وجودمان را فرا گرفته.

 برای ورود به دره دو راه وجود دارد هم میتوان از کنار سنگچین وارد دره شد و هم میتوان راه را تا انتهای جاده و تا کوه ادامه داد و از همانجا وارد دره شد. ما راه دوم را که شیب کمتری دارد انتخاب میکنیم. اولین توصیه ام به دوستان این است که برای دیدن چنین دره ای حتما" به صورت گروهی سفر کنید حتی اگر به جن و ازمابهتران هم اعتقادی نداشته باشید.

همان ورودی مسیر، متوجه میشویم که با طبیعتی منحصربفرد سروکار داریم؛ طبیعتی خاص که نمونه اش را در هیچ جای دیگری ندیده ایم؛ دره ای سرد و خاموش در پهنه داغ کویر جایی که به گواه محلی ها قلمروی ارواح و اجنه میباشد.

زمین شناسان اما اینجا را مینیاتوری از دره گرندکانیون امریکا میدانند. چندان هم بیراه نگفته اند چراکه این دره دیوارها و ستونهایی عجیب و غریب در دل خود دارد؛ ستونهایی که سازندگانش نه تیشه انسان که باد و ٱب و خاکند.

دیواره های دره بر اثر فرسایش به اشکال انتزاعی زیبا و عجیبی درآمده اند و مسیری دالان مانند را ایجاد نموده اند. در بعضی قسمتها این دالان آنقدر باریک است که عبور دو نفر به طور همزمان میسر نیست.

 تا اینجای مسیر هیچ نشانی از زندگی نیست نه گیاهی نه بال زدن پرنده ای انگار این دالانهای رعب آور تمام زندگی را در کام خود فرو برده اند. تنها صدای هوهوی باد است که گاه در دالانها میپیچد و دلهره عبور از قلمروی اجنه را بیشتر و بیشتر میکند.

 این دالانها و منافذ بین دیواره ها جان میدهد برای کمین کردن و ترساندن همراهان دیگر! یکی از همراهان شوخ طبع و بازیگوش ما که صد قدمی جلوتر از بقیه است ناگهان جیغ بنفشی سر میدهد و دوان دوان به طرف ما می آید و داد میزند جن!!!

چند نفری هم لای منافذ دیوار مخفی میشوند و تا بقیه از راه میرسند با صدای مهیبی آنها را میترسانند. همین بازیهای کودکانه شاید هیجان انگیزترین و به یاد ماندنی ترین بخش از خاطرات این سفرمان باشد. هنوز وقتی قیافه دوستی را که وحشتزده به طرفمان میدوید و جن جن میکرد را به یاد می آورم به سختی جلوی خنده ام را میگیرم.

 با همین شیطنت های کودک درونمان، دالانهای تنگ و تاریک را طی میکنیم و میرسیم به جایی که تابلوی مینیاتوری رنگ عوض میکند. ناگهان طبیعت از مردگی بیرون می آید و سبزینگی و لطافت جای خشکی را میگیرد و ما با دیدن نیزاری سرسبز و زیبا درکنار چشمه ای جوشان و جویی روان شگفت زده و حیران میشویم. حیران از این که این سبزینگی و طراوت از کجای دره ای که بوی مرگ از آن برمیخیزد میجوشد.

اینجا بوم نقاشی مینیاتوری ما آنقدر زیبا و دلربا است که بیشتر همراهان ترجیح میدهند همینجا پای چشمه و نیزار بنشینند و با تنقلاتی که در کوله دارند خوش بگذرانند. ولی چند نفر از ما مایلیم که راه را ادامه دهیم چون شنیده ایم که اوج زیبایی و عظمت دره در پس همین نیزار است.

پس راهمان را در امتداد جوی ادامه میدهیم؛ راهی صعب العبور در لبه های باریک جوی که حتی جرات نگاه کردن به پایین را نداریم تا همنشینی آبی آسمان را در آبی زلال جوی ببینیم. انگار که جوی، آبی آسمان بالای سرمان را قاب گرفته.

بالاخره به جایی میرسیم که اوج زیبایی و شگفتی دره است جایی که هنر آب و باد و خاک چنان شاهکاری خلق کرده که ما را انگشت به دهان میکند.

حالا برای ورود به دره دوم باید کمی جسارت به خرج داد و وارد دره ای که در دل کال جنی است شد واضحتر بگویم باید یک طبقه دیگر به اعماق زمین فرو رفت.

عمق دره حدود سه چهار متر است که میتوان از تخته سنگهای درون آن برای ورود کمک گرفت. اول همسرم میرود و آن پایین می ایستد و بعد دست مرا میگیرد و مرا نیز به پایین دره میکشد.

 وای خدای من اینجا دیگر کجاست اصلا" نمیتوانم زیبایی اش را وصف کنم!!! چطور دوستان ما آن نیزار را به چنین شاهکاری خارق العاده ترجیح دادند؟

پس از رسیدن به پایین ترین طبقه دره وارد تالاری عجیب و غریب میشویم که عبور آب از دره خلل و فرج بسیار زیبایی را در آن پدید آورده. جنس دیواره ها در اینجا دیگر خاکی و آبرفتی نیست بلکه از جنس سنگ و صخره ای است.

اینجا نیز پس از پیمودن چند راهرو و تالار و عبور از تنگنای ستونهای بلند، وارد فضایی بازتر میشویم که شبیه همان مسیری است که تا نیزار طی کرده بودیم. دل کندن از این طبیعت خاص و منحصربفرد کار آسانی نیست دلم میخواهد این راه را نیز ادامه دهیم تا به آن موجودات خوفناک قصه ها برسیم.

افسوس که همراهانمان آنسوی نیزار منتظر ما هستند. نباید آنها را چشم به راه و نگران گذاشت. خورشید کم کمک دارد در انتهای افق گم میشود تا یکساعت دیگر تاریکی شب دره خاموش و سرد ما را درکام خود فرو میبرد.

کسی چه میداند شاید آن موجودات خوفناک واقعا" در دل این روزنه ها و شکافهای این دره خاموش خانه داشته باشند. شاید آن ارواح سرگردانی که روزگاری چله نشین سوراخهای گبری کوه بوده اند همین حالا نظاره گر ما غریبه ها باشند. پس تا نیامده اند و ما را افسون جادوی خودشان نکرده اند بهتر است قلمروشان را ترک کنیم.

همراه ما باشید ادامه دارد

سفرنامه طبس قسمت دوم (باغی از جنس بهشت)

 وقتی از چشمه مرتضی علی به طبس برمیگردیم دیگر حوالی ظهر است و وقت ناهار. اما به محض ورود به شهر، گنبد فیروزه ای و مناره زیبای امامزاده طبس از پشت درختان بلند نخل، ما رهگذران خسته را به سوی خود فرا میخواند. اینجا بارگاه مقدس امامزاده حسین بن موسی کاظم برادر امام رضا (ع) است؛ جایی که به سفر امروز ما جلوه ای معنوی میبخشد.

ساختمان اولیه این امامزاده در زلزله طبس از بین رفته بود ولی این بنای فاخر و زیبا بعدها به همت آستان قدس رضوی و با کمکهای مردمی به منصه ظهور رسید. 

 این باغ زیبا و مشجر که به روضه رضوان مشهور است، در جوار امامزاده قرار دارد و با ورود به آن انسان ناخودآگاه به یاد خالق زیباییها می افتد و سراسر وجودش مملو از شکرگزاری میشود.  

 

پس پای همین حوض فیروزه ای و سقاخانه مصفا دستی به آب میزنیم و با خلوص نیت وارد صحن و سرای دلگشایش میشویم و لحظاتی چند مراتب شکرگزاری از پروردگاری که به مدد وی سعادت دیدار اینهمه زیبایی نصیبمان شد را بجا می آوریم. 

پس از این سفر معنوی و مذهبی کوتاه رهسپار اقامتگاهمان میشویم. حتما" به خاطر دارید که صبح زود که اقامتگاه را به مقصد تنگه مرتضی علی ترک کرده بودیم ناهارمان را روی شعله ملایم بارگذاشته بودیم. به محض ورود بوی پلو دم کشیده و خورش جاافتاده، از خود بیخودمان میکند. حیف این غذا با این عطر و طعم نیست که در یک چهاردیواری بسته میل شود؟ این غذا را باید در یک جای خوش آب و هوا زیر سایه خنک درختان، با نوای خوش موسیقی جوی نوش جان کرد. شاید با خودتان فکر کنید که پیدا کردن چنین جایی در شهری که وسط دشت کویر و لوت واقع شده مثل یک رویاست! پس با ما بیایید تا بگویم که چنین چیزی نه رویا که عین واقعیت است. 

شاید باور کردنش سخت باشد اگر بگویم یکی از باغهای بهشتی ایران در این شهر به ظاهر بی آب و علف جاخوش کرده؛ باغی که شهرت و آوازه ای جهانی دارد و جزو هشت باغ ایرانی ثبت جهانی است.

اینجا باغ گلشن طبس است، یادگاری از دوران زندیه و قاجاریه که توسط میرحسین خان، از خوانین منصوب شده از جانب نادرشاه افشار، ساخته شد. 

همینکه از سردر عمارت باغ وارد میشوی دریچه ای از زیبایی به روی دیدگانت گشوده میشود و انگشت به دهان و حیران از اینکه چگونه تکه ای از بهشت در دل این بیابان لم یزرع متبلور شده!

پس از ورود به باغ، حس بویایی و شنوایی هم به کمک حس بینایی می آید تا با تمام وجود به درک زیبایی و اعجاز برسی و از حضور در آن لذت ببری. وقتی که عطر و رایحه گلهای رز و ختمی در فضای باغ پراکنده میشود و صدای باد، لای شاخه های چنار میپیچد و آب موسیقی دلنوازش را در سراسر باغ مینوازد، تمام وجودت مالامال از عشق میشود. 

بسیاری از جهانگردانی که از باغ گلشن طبس دیدن کرده اند آن را به تاج محل همان معبد عشق مشهور تشبیه نموده اند. زیاد هم بیراه نیست چراکه تاج محل نیز به سبک باغهای ایرانی ساخته شده است.

یکی از زیباترین المانهای باغ وجود استخر و جویهای آب و آبشارها و فواره های متعدد آن است. آب این عنصر حیات، گرد از رخساره کویر میشوید و چهره اش را گلگون میکند. طراحی این باغ بر مبنای توصیف بهشت در آیات قرآنی است؛ باغی که در آن دو نهر یکدیگر را قطع میکنند. 

باغ گلشن به لحاظ معماری یک باغ مربعی است که طول و عرضش با هم برابرند و ابعاد 260 در 266 متر دارد. دو خیابان اصلی متقاطع دارد و در مرکزش استخری بزرگ قرار دارد که با فواره های زیبایش آب را به هوا میپراکند. متاسفانه این روزها استخر باغ در حال مرمت است و ما سعادت دیدار فواره های آن، که جلوه ای زیبا از باغ را به نمایش میگذارند را از دست داده ایم.

اما شاخصه مهم دیگر باغ که به برکت همین آب معجزه آسا وجود یافته، هزاران اصله درخت و گل و گیاهی است که به این زیبایی باغ را آراسته اند. شاید یکی از معجزات باغ این باشد که طیف وسیعی از گیاهان اقلیم های مختلف در آن رشد یافته اند؛ از چنار که خاص مناطق کوهپایه ای و سردسیری است تا مرکبات که متعلق به مناطق معتدل و جلگه ایست و نخل که نماد منطقه گرمسیری است... در این باغ 2500 اصله مرکبات، 2000 نفر درخت خرما و 500 اصله درخت انار قرار دارد. 

هنگام گردش در این باغ معجزه آسا یک چشمت کلاغی را که بر چنار پیر باغ، آشیانه دارد دنبال میکند و چشم دیگرت خرماهایی که چون چلچراغ بر نخلهای باغ چشمک میزنند میچیند.

وقتی اسم طبس را میشنویم ناخودآگاه شهری با المانهای کویری در خاطرمان شکل میگیرد. ولی وقتی وارد شهر میشویم ردپایی از معماری کویری در آن نمیابیم. علتش برمیگردد به روزی بسیار غم انگیز؛ روزی که طبس طعمه قهر طبیعت شد؛ روز 25 شهریور 57 تاریک ترین نقطه تاریخ این شهر بود؛ روزی که پیکره تبدار طبس با تمام وجود لرزید. زلزله ای به قدرت 7/7 ریشتری تمام آن ساباطها و خانه های بادگیردار خشتی و گلی را روی سر 25 هزار سکنه آن ویران کرد و جملگی را به کام مرگ کشاند. آن روز طبس خشت و گلی به خاطره ها پیوست و جایش را طبس آجری گرفت؛ طبسی که بازسازی اش مصادف با انقلاب و آغاز جنگ شد. شاید برای همین هم هیچوقت نتوانست آنگونه که باید و شاید از خاکستر خود برخیزد و بال و پر بیاراید. 

با اینحال مایه مباهات است که این باغ بهشتی با هزاران درخت و گیاه و چشمه و فواره اش هنوز سایه خنکش را بر تن تبدار طبس و مردم داغدیده اش گسترانده.

این کوشک زیبا و مجلل ورودی باغ مرا به یاد عمارت باغ شازده ماهان می اندازد و چه حیف که اصل این عمارت تاریخی زیبا در زلزله طبس از بین رفت و این بنای امروزی به مانند همان عمارت قبلی ولی نه با خشت و گل که با آجر ساخته شد. 

اما یکی دیگر از المانهایی که به این باغ مفهومی خاص بخشیده، شهروندان و سکنه افتخاری باغند. کسانی که باوجودیکه هیچ سنخیتی با این اقلیم ندارند اما دست تقدیر آنان را در کنار این مردمان مهربان و داغدیده گذاشته و باغ گلشن با وجود آنها مفهومی زیبا پیدا کرده. 

ماجرا از این قرار بود که سالها پیش (قبل از زلزله طبس) یک دسته پلیکان در حال کوچ، برفراز آسمان طبس پرواز میکردند که یکی از آنها با عصای چوپانی نشانه گرفته شد و بر زمین افتاد. پرنده نگون بخت به شهردار طبس هدیه داده شد. شهردار دستور داد بالهای پلیکان را کوتاه و او را در باغ گلشن رها کنند. مردم از آب قنات برایش ماهی گرفتند و پلیکان جان گرفت و شد گل سرسبد باغ. همه جا سخن از موجودی نرم و سفید و افسانه ای بود که بوی خنکی و طراوت میداد و مردم طبس برای دیدنش از دور و نزدیک به باغ گلشن می آمدند تا تازه وارد زیبای شهرشان را بینند. مردم طبس پلیکان را دوست داشتند و به او به چشم موجودی مقدس و آسمانی نگاه میکردند   

تاجاییکه این قضیه گردشگران و عکاسان و فیلمسازان بزرگی چون پرویز کیمیاوی را به محل کشاند و ایده ساخت فیلم «پ مثل پلیکان» از همینجا شکل گرفت. این فیلم بر اساس زندگی واقعی پیرمردی به نام آسیدعلی میرزا است، مردی که از خانواده بریده بود و در خرابه های ارگ طبس به تنهایی روزگار میگذراند. هیچ چیز نمیتوانست وی را به زادگاهش پیوند بزند چراکه از مردمان زمانه جز بیمهری و آزار چیزی ندیده بود اما سرانجام شوق دیدار پلیکان، موجودی که او به هیچ عنوان نمیتوانست تصویری ذهنی از آن بسازد وی را بعد از چهل سال دوری از زادگاهش به باغ گلشن کشاند.  

 

قسمتی از دیالوگ پسربچه و آسیدعلی میرزا در این فیلم:

پسر: باغ گلشن یادته حوض گلشن یادته

آسید: آره یه چیزایی یادمه

پسر: اونجا یه چیزی اومده از راه خیلی دور،رنگش سفیده، مثل برف نرم نرمه

آسید: مثل خوابه

پسر: مثل هیچی نیست،طبس مثل چهل سال پیش نیست، پلیکان اومده طبس، پلیکان خنکه، مهربونه

آسید: مثل انسانی که با انسان دیگه مهربونه

پسر: آره اون مال یه دنیای دیگس

آسید: اگه سفیده اگه نرمه، اگه خیلی خنکه، خب خوابه دیگه....

این فیلم که در سال 51 ساخته شده است یکی از شاعرانه ترین فیلمهای مستند ایران به شمار می آید. کیمیاوی در این فیلم به فضای باطنی غریب و پردرد آسیدعلی میرزا میپردازد و اینکه چگونه عشق دیدار موجودی غریب و ناملموس وی را پس از سالها دوری به زادگاهش میکشاند. 

نکته غریب و دردآلود فیلم این است که آسیدعلی و پلیکان (دو شخصیت اصلی فیلم) هردو زیر آوار زلزله 57 از دنیا رفتند. اما یاد و خاطره پلیکان باغ گلشن چنان عمیق بود و مردم طبس چنان با این موجود نرم و سفید و مهربان مأنوس شده بودند که باغشان بدون حضور او دیگر گلشن نبود. این بود که بعدها چند جفت پلیکان خریداری و به باغ آورده شد تا خاطره آن غریب آشنا دوباره زنده شود. از آن سال به بعد پلیکانها صاحبان بلامنازع باغند و چنان با آدمها مأنوسند که به راحتی به میانشان میایند و از دستشان غذا میخورند. 

اما به یاد آن موجود سرزمین های خنک که روزی دلهای مردم طبس را گرم میکرد، مجسمه ای در جوار باغ ساخته شد تا نام و خاطره پلیکان تنها و غریب قصه ما که همراه 25 هزار قربانی زلزله از بین رفت در دلها همیشه باقی بماند.

 همراه ما باشید ادامه دارد.

سفرنامه طبس قسمت اول (چشمه مرتضی علی)

  ازآنجاییکه سفر ما به طبس همراه همکاران طبیعت گرد بیمارستان تامین اجتماعی رقم خورده است مقر اقامت ما سوئیت های متعلق به سازمان میباشد که شامل دو خانه ویلایی مجزاست (به جای واحدهای آپارتمانی که در سفرهای قبلیمان در آنها اقامت گزیده بودیم) البته این امر کاملا" طبیعی است؛ چیزی که در طبس زیاد است زمین خداست برای همین هم گمان نکنم اصلا" در این شهر آپارتمانی وجود داشته باشد. اکثریت قریب به اتفاق خانه ها ویلایی و یک طبقه هستند.

درحالیکه صبحانه را صرف کرده و ناهار را روی شعله خیلی ملایم اجاق گاز آشپزخانه بار گذاشته ایم، اقامتگاهمان را به قصد یکی از جاذبه های طبیعی حوالی طبس ترک میکنیم.

مقصدمان چشمه های مرتضی علی در بیست و هفت کیلومتری طبس است. برای رسیدن به آنجا مسیر روستای خرو را درپیش میگیریم؛ روستایی که در دل کوهستانهای خوش آب و هوای اطراف جاخوش کرده. باور کردنش سخت است که تنها با پیمودن بیست کیلومتر راه، طبیعت چنین رنگ و رخساره عوض کند.

 جایی از مسیر، رودخانه و دریاچه پشت سد نهرین نیز به چشم انداز زیبای جاده اضافه میشوند و درختان گردو و انجیر مقابل چشمانمان رژه میروند و تاکهای سربراورده از باغات، ورودمان را به روستای ییلاقی خرو خوشامد میگویند.

 در همان ورودی روستا بر بلندای صخره ای قلعه ای چشم نوازی میکند و ما مسافران مشتاق را وسوسه به توقف وصعود. اول صبح است و انرژی همه مضاعف. همه کفش کوه به پا کرده ایم و آماده ایم تا هر صخره و قله و قلعه ای را فتح کنیم پس یال صخره را گرفته و در چشم بر هم زدنی از سروکول «قلعه خرو» بالا میرویم.

عده ای قلعه خرو را از سلسله قلاع اسماعیلیه میدانند؛ همان فرقه ای که زیر نظر خداوندگار الموت (حسن صباح) شکل گرفته بود و مبارزانی از جان گذشته آن را شکل میدادند که برای رهایی از تسلط عرب به شیوه خاص خودشان و با عملیات تروریستی مبارزه میکردند. میگویند این قلعه مقر اسماعیلیان قهستان بوده و تحت نظارت و فرمان خداوندگار الموت. اما برخی نیز این قلعه را متعلق به دوره صفویه میدانند و آن را مقر حکمران منطقه. هرچه که بوده امروز تحت سلطه ماست و این ماییم که فاتحان بلامنازع آنیم تا بخشی از شور و انرژی یک صبح دل انگیز پاییزیمان را پایش بریزیم.

 قلعه به لحاظ ساختاری پلانی مربعی دارد با چهاربرج در چهار طرف خود. مصالح به کار رفته در آن قلوه سنگ میباشد و نمای بیرونی آن به مراتب آبرومندانه تر از داخلش است. وقتی بر فرازش می ایستی چشم انداز زیبایی از روستای ییلاقی خرو مقابل دیدگانت گشوده میشود. 

در پای صخره ای که قلعه بر روی آن قرار دارد یک سرو تنومند کهنسال چشممان را میگیرد. این سرو، بیست و پنج متر ارتفاع و بالغ بر هزار سال قدمت دارد و گواه زنده ای بر اصالت خرو است.

پس از بازدید از قلعه راهمان را تا انتهای جاده آسفالت منتهی به کال دره ادامه میدهیم. از اینجا به بعد باید حدود پنج کیلومتر راه را تا رسیدن به چشمه مرتضی علی پیاده روی کنیم. ابتدای ورودی دره پله گذاری شده است و ما با پایین رفتن از پله ها وارد «کال سردره» میشویم.

به کال که میرسیم راه دو شاخه میشود. یکی از همراهان که جلو افتاده متوجه تابلوی کوچکی در مسیر سمت راست میشود. همان ابتدای مسیر مجذوب اولین چشمه که از دل کوه میجوشد میشویم. این چشمه به «چشمه جعفری» مشهور است.

 مسیرمان را در خلاف جهت آب رودخانه ای که از میان تنگه میگذرد درپیش میگیریم. دیواره های تنگه در ابتدای مسیر، آبرفتی و لایه لایه است که هرچه جلوتر میرویم بر میزان بافت سنگی آن افزوده میشود و در نهایت دیواره ها شکل صخره ای و تمام سنگی به خود میگیرند. این مسیر مرا به یاد طبیعت زیبای تنگه واشی می اندازد.

در دل دیواره های آبرفتی ابتدای مسیر، شکافهایی دستکند به چشم میخورد. این شکافها خانه های گبری نام دارند و قدمتشان به هزاروپانصد سال پیش و به دوران ساسانی برمیگردد. دسترسی به خانه های گبری بدون امکانات صخره نوردی غیرممکن است. گفته میشود این دریچه ها از طریق کانالی به اتاقکهایی در دل کوه راه میابند. چقدر دلم میخواست راهی برای رسیدن به این حفره های رازآلود وجود داشت. افسوس... 

  

هرچه جلوتر میرویم عمق و شدت آب بیشتر میشود و تلاش همراهان برای خیس نشدن بی نتیجه تر. باید از همان ابتدای کار کفشها را در آب نهاد و راه را درمیان آب پیمود. اصلا" همه لطف و صفای این سفر در به آب زدن آن است. مناسبترین کفش جهت پیمودن این مسیر، کفش کوه میباشد؛ کفشهایی قوی که مانع  سرخوردن بر روی سنگهای لغزنده شود.

در بعضی قسمتها سنگهای درشت کف رودخانه، حوضچه های طبیعی را شکل داده اند که جریان آب درون آنها ملایم است و جان میدهد برای تخم ریزی آبزیان.

برای همین هم حوضچه های کوچک و بزرگ مسیر پر است از خرچنگ و ماهیهایی که با انداختن طعمه کوچکی فورا" به سطح آب آمده و خود طعمه دوربینت میشوند.

در میانه راه طبیعت چنان زیبا و افسونگر میشود که دلت میخواهد زمان همینجا متوقف شود و تو ساعتها و روزها در دل این طبیعت منحصربفرد بی مثال بمانی و خالق این همه زیبایی را ستایش کنی.

حالا دیگر علاوه بر حوضچه های طبیعی، چشمه هایی از دل صخره های دو طرف تنگه در حال جوش و خروش است. دهها چشمه ریز و درشت گرم و سرد از دل سنگی کوه سرباز کرده و راهی به بیرون جسته. چه حس غریبی است دل سنگ کوه و اینهمه زلالی و پاکی و جوشش و سخاوت.

راهمان را از میان دهها چشمه آب گرم که از دیواره های خزه بسته تنگه شره میکند ادامه میدهیم تااینکه به بزرگترین و پرآب ترین چشمه مجموعه میرسیم؛ چشمه ای که از درون حفره ای بزرگ سرچشمه میگیرد و به حوضچه ای در پایین میریزد و حال و هوای حمامهای عمومی قدیمی را دارد.

 این چشمه آنقدر بزرگ و پرآب است که به راحتی میتوان یک دوش جانانه با آن گرفت. این چشمه آب گرم به چشمه مرتضی علی مشهور است.

چشمه مرتضی علی

مردم محلی بر این باورند که روزی حضرت علی از این مکان میگذشته که به اذن خدا دل کوه شکافته شده و این چشمه پدید آمده تا فرشته و ملائک از آب بهشتی آن حضرت را غسل دهند. برای همین هم این چشمه به حمام مرتضی علی مشهور است. بعضی قصه ها آنقدر دلنشین و جذابند که دلت میخواهد باتمام وجود باورشان کنی حتی اگر هیچ سند تاریخی برایشان موجود نباشد.

 جالب اینجاست که آب گرمی که از دیواره های سمت راست تنگه سرچشمه میگیرد و به بستر رودخانه میریزد تا مسافتی حدود سیصدمتر با آب سرد مخلوط نمیشود و در همان سمت رود باقی میماند. برای همین هم درحین عبور از رود یک پایت آب گرم را حس میکند و پای دیگرت آب سرد را، پدیده ای بی نظیر که شاید در هیچ نقطه دیگری نتوان مشابهش را یافت.

 پس از پیمودن حدود پنج کیلومتر راه که بالغ بر یکساعت طول کشیده، بالاخره به هیجان انگیزترین بخش طبیعت گردی امروزمان میرسیم؛ جایی که تاریخ و طبیعت با هم گره میخورند و پیوندی ناگسستنی ایجاد میکنند.

 در میانه دره جایی در فاصله صدوپنجاه متری حمام مرتضی علی ناگهان یک بنای آجری زیبا از پس صخره های سنگی ستبر رخ مینماید و دو دیواره تنگه را به هم بند میزند. این بنا به طاق شاه عباسی یا بند عباسی معروف است.

همانطور که از نامش پیداست نام بزرگمرد سلسله صفویه یعنی شاه عباس کبیر را یدک میکشد و تاریخ ساختش برمیگردد به دوران صفویه. این طاق در اصل یک نوع سد قوسی تاخیری میباشد که به منظور کنترل سیلاب ساخته شده است. ارتفاع سد از زمین تا تاج آن سی متر میباشد و مصالح اصلی به کار رفته در آن آجر است که در قسمتهای تاج از قلوه سنگ نیز استفاده شده.

روی بدنه طاق، سنگ نگاره های بز کوهی به چشم میخورد. بز کوهی از دیرباز در فرهنگ ما نمادی از درخواست فراوانی آب و زایندگی چشمه ها و رودهاست. همچنین نشانه شکرگزاری و نمادی از فرشتگان نگهبان آب است که برای وفور نعمت بر دیواره های طاق دست به دعا شده اند.    

اینجاست که ما نیز همپای آن نقاشیهای دیواری چندصدساله دست به آسمان برده و با تمام وجود خالق زیباییها را سپاس و برای وفور نعمت و جلوگیری از خشکسالی سرزمینمان دعا میکنیم.

اینبار نیز پرچم کوچک سازمان را که در همه سفرهای گروهی همراهمان است، باز میکنیم و با آن عکسی به یادگار میگیریم تا یادی کرده باشیم از سازمانی که با همکاری آن توانستیم نقطه زیبای دیگری از سرزمین همیشه جاویدمان را کشف کنیم.   

همراه ما باشید ادامه دارد