صبح علی الطلوع همه با صدای زنگ ساعت سرگروه از جا میپریم و به سرعت باد، صبحانه خورده یا نخورده آماده میشویم تا اصلی ترین قسمت برنامه مان یعنی صعود به ارتفاعات «زردکوه» را به جا آوریم پس همگی پیش به سوی مرتفع ترین منطقه بختیاری یعنی کوهرنگ و چلگرد

 اما از آنجاییکه وقت تنگ است و همه اعضای گروه از نظر آمادگی در وضعیت یکسانی نیستند صعود به قلل مرتفع زردکوه امکان پذیر نیست پس به پیشنهاد یکی از کوهنوردان منطقه، راه «غار یخی چما» را درپیش میگیریم تا ضمن بازدید از جاذبه های مسیر، از آنجا به ارتفاعات سه هزارمتری «عسل کشان» صعود کنیم.

وقتی به محوطه غار یخی میرسیم، گروه آماده کوهنوردی میشود اما از آنجاییکه بچه ها نیز همراه ما هستند و باید دست کم دو نفر برای نگهداری آنها بمانند، چاره ای نیست جز اینکه من و جواد بی خیال صعود شویم. درحالیکه دست سه بچه در دستانمان است با چشمانی حسرتبار، حرکت گروه به سمت قله را نظاره گریم تا لحظه ای که از نظرها ناپدید میشوند. آنوقت ما میمانیم و دشت وسیع اطراف غار که سیاه چادرهای عشایر را در آغوش مهربان خود جا داده 

قبل از هرچیز به سراغ غار یخی چما میرویم برای رسیدن به غار باید از رودخانه ای گذر کرد که هیچ پلی حتی از نوع قلوه سنگی نیز بر روی آن قرار ندارد پس چاره ای جز به آب زدن نیست؛ آبی که سرمای آن تا مغز استخوان نفوذ میکند. حالا فکر کنید همسر من که چند بار میرود و می آید تا بچه ها را یکی یکی به آن سوی آب ببرد چه کشیده! میگویند این غار سردترین نقطه خاور میانه در تابستان است. این گفته را هرکس باور نکند پاهای یخ زده ما گواه میدهد!

 

غار یخی در اصل تنگه ای صخره ای است که براثر بارش برف و آب نشدن آن به دلیل زاویه تابش خورشید، برفها قرنها روی هم تل انبار شده و سقف و دیواره های غار را شکل داده اند بطوریکه ارتفاع برف در بعضی قسمتهای غار تا پنجاه متر هم میرسد

گفته میشود این غار بزرگترین منبع آب شیرین ایران است و درونش قندیلهای یخی فراوانی دارد که چون چلچراغ میدرخشند. البته ناگفته نماند که با همه این زیبایی ها و اعجابش غاری است بسیار مرموز و خطرناک که تاکنون قاتل دهها گردشگر ماجراجو بوده بطوریکه امروز کسی جرأت ورود به آن را ندارد چراکه همین سال گذشته گردشگری را بلعیده و به کام مرگبارش فرو برده!

 از آنجاییکه ما هنوز از جانمان سیر نشده ایم پس تا همین دهانه غار بسنده کرده و هوس دیدار آن چلچراغهای بلورین را از سر بدر میکنیم.

 

بعد از دیدن غار برفی اندکی در دشت پیاده روی کرده و به سمت سیاه چادرهای عشایر میرویم تا از نزدیک شاهد زندگی آنها باشیم. در راه دخترکان عشایر را میبینم که با گله های بز و گوسفند راهی مراتع هستد و بی هیچ هراسی به تنهایی گله را تا دوردستها برای چرا میبرند

 سیاه چادرها خانه های عشایرند، خانه هایی که تاروپودش نه از آجر و سیمان و آهن که با موی بز بافته شده است. امتیاز بزرگ موی بز، فراوانی و عایق رطوبت بودن آن است ضمنا" حشرات هم از آن گریزانند. امتیاز مهم دیگر سبکی آن میباشد چراکه این خانه ها قرار است دوباره جمع شده، سر از جایی دیگر درآورند

شاید برای ما این نوع زندگی کوچ نشینی قابل درک نباشد ولی حقیقت دارد و کل زندگی عشایر در همین سیاه چادر خلاصه میشود. زندگی که میتوان آن را سوار بر اسب و قاطر تا فرسنگها از میان دشتها و دره ها عبور داد و در دشتهای خوزستان دوباره برپا نمود.

 نام عشایر با کوچ گره خورده و کوچ با سختی و تلاشی که همه از کوچک و بزرگ در آن سهیمند. عشایر، پنج درصد از ساکنین ایران را تشکیل میدهند که هرسال این رقم کمتر میشود چراکه شرایط سخت کوچ نشینی بسیاری را وادار به یکجانشینی میکند

فصل ییلاق از اردیبهشت شروع میشود. عشایر، منطقه چلگرد و دامنه های زردکوه را که در فصول گرم سال، آب فراوان و مراتع سرسبز دارد برای ییلاق برمیگزینند و با شروع فصل سرما، چادرها را جمع و به منطقه قشلاق خود در حوالی ایذه در خوزستان برمیگردند جایی که کودکانشان نیز شانس رفتن به مدرسه را داشته باشند.

وارد یکی از این سیاه چادرها میشویم، کوچکترین اثری از تکنولوژی نیست. پرواضح است که نه برق است و نه آب لوله کشی و نه تلفن، و البته این را هم اضافه کنم نه نگرانی نه ترس نه استرس

صاحب خانه زنی همسن و سال خودم است با صورتی آفتاب سوخته که سختکوشی را میتوان در تمام اجزایش یافت. صاحب شش فرزند است که بزرگترینشان هم هنوز کودک است، همه با پدر دنبال کار رفته اند به جز این عروسک کوچولو که اسمش پرنیان است.

کنجکاوم بدانم مادر پرنیان چطور بدون هیچ امکانات بهداشتی شش فرزند سالم به دنیا آورده خودم را به پررویی میزنم و میپرسم.او میگوید وقت زایمان که میرسید یکی را صدا میکرده بیاید و ناف بچه را ببرد. بعد هم خودش بلند میشده و به کار و زندگی اش میرسیده. گاهی درد زایمان توی مرتع و کوهستان به سراغ مادران می آمده و شیرزنان، پشت سنگی پنهان میشدند و به تنهایی زایمان میکردند و با تکه سنگی تیز و برنده ناف نوزاد را میبریدند. به همین راحتی!

 اشیای خانه گرچه محقرند ولی رگه هایی از هنر را میتوان در جای جای خانه دید از روبالشتیهای گلدوزی شده تا کوسن های پولک دوزی، از گلیم های رنگی دستبافت تا منگوله های آویزان از گهواره که همه حکایت از ذوق و هنر زنان عشایر دارند. این زنان با جادوی هنر دستان خود، موی بز را تبدیل به سیاه چادر و کلاه و جوراب و چوقا و گلیم و دهها چیز دیگر میکنند

علاوه بر ذوق و هنر، روحیه شجاعت و سختکوشی و چالاکی را میتوان در زنان عشایر دید کاش اینجا بودید و میدیدید که چطور در کندن پوست و شقه شقه کردن گوسفندانی که برای مراسم عزاداری فردا قربانی شده پا به پای مردان کار میکنند اینجا کار زنانه و مردانه ندارد پای کار که می آید وسط، همه یکپا شیرمردند

 ایل، دیروز یکی از بزرگان خود را از دست داده و فردا قرار است مراسم ختمی برگزار شود و همه عشایر از نقاط مختلف به اینجا بیایند. چند گوسفند سربریده اند و چند دیگ بر روی اجاق آماده و این شانس به ما دست داده تا با نحوه عزاداری عشایر هم آشنا شویم؛ هرچند که شانس دیدن بالاپوش زیبا و دامن پرچین و لچک خوش نقش و نگار زنان عشایر را نیز از دست داده ایم چراکه همه امروز سیاهپوش بزرگ قبیله اند.

 اما مردان، آن شلوار مشکی گشاد معروف به «شولار دبیت» را بر تن دارند و برخی چوقای دستبافت و کلاه نمدی را نیز پوشیده اند. چوقا همان بالاپوش مردان است که با موی بز بافته و از دو رنگ  سفید و سیاه تشکیل شده، راه راههای سفید (نماد خیر) رو به بالا و سیاهیها (نماد شر) رو به پایین میباشند. امین رضوانی بعد از بازگشت از کوه هوس میکند چوقا را امتحان کند. ترکمنی در لباس بختیاری چه شود!!!

اما به جز سیاه چادرها، پوشش و سبک زندگی، یکی دیگر از نمادهای عشایر بختیاری گورستانهای شیر سنگی (بردشیر) آنان است. این شیرها که بر سر قبر بزرگان ایل بنا میشده نشان دلاوری و غیرتمندی بوده و روی برخی از آنها شکل شمشیر نیز حک شده.

متاسفانه در سالهای اخیر تعداد زیادی از این مجسمه ها به سرقت رفته و یا به علل مختلفی تخریب شده اند برخی به طمع یافتن گنج احتمالی، برخی قربانی بی تدبیری مسئولین در ساخت جاده یا راه اندازی سد و... شده اند و از همه دردناکتر اینکه برخی طعمه کج اندیشی افراطیون اسلامگرایی شده اند که همواره بر این باورند که مجسمه ها نماد کفرند و نباید بر روی قبر مسمانان قرار گیرند

غافل از اینکه همین گورستانها میتوانند به عنوان موزه هایی باشند برای ارائه هویت ملی بخشی از سرزمینمان و چه بسا که موجبات ورود گردشگران بسیاری را به منطقه فراهم آورند.

گشتمان که در دشت چما تمام میشود میرویم تا مقدمات ناهار را برای کوهنوردان خسته آماده کنیم امروز با همسرم غذایی برایشان میپزیم که دیگر هوس کوهنوردی بدون ما به سرشان نزند

و اما آنسوی کوهستان. کوهنوردان قدر ما موفق به فتح قله عسل کشان و گشودن پرچم بیمارستان برفراز آن شده اند. با سپاس فراوان از خواهرشوهر هنرمندم سونا که این عکسهای زیبا را گرفته

امروز که با عشق و البته کمی حسرت به این عکسها خیره میشوم و جای خالی خودم را کنار گروه میبینم به این می اندیشم که گاه جبر زمانه آدمها را وادار به ماندن میکند

خوب میدانم که نمیتوانم همه چیز را با هم بخواهم خوب میدانم که یا باید بچه ها را انتخاب میکردم یا این قلّه پوشیده از برف را که خیره به من نگاه میکند

اما آموخته ام که باید با دیدن شادی کودکانه ای که در چشمان تک تک اعضای گروه موج میزند دلشاد شوم، دلشاد از اینکه سهم کوچکی در شادی آنها داشته ام

حالا میخواهم دوستان خوبم را در این گروه معرفی کنم دوستانی که هرگز اختلاف نژاد، مذهب، تفکرسیاسی، سطح اجتماعی و شغلی و ... نتوانسته آنها را از هم جدا کند.

از راست به چپ سونا، خواهران کوهنورد ترکمن مارال و مرجان مختومی، آرزو همسر رحمان، خواهرم لیلا،رحمان برزگر، جمشید هلاکو و رابعه نظرخانی. نمیدانم امین و هادیه رضوانی در این لحظه کجا غیبشان زده که توی عکس پیداشان نیست. شک ندارم الان در گوشه کناری دور از چشم بقیه در حال گرفتن عکسهای هندی از خودشان هستند

 و اما اگر بخواهم قهرمانترین عضو این جمع را معرفی کنم باید بگویم کسی نیست جز این پرچم عزیز که سالهاست که همنورد کوهنوردان بیمارستان است و پایش به قلل مرتفعی چون دماوند و سبلان نیز رسیده. این عضو وفادار که بارها و بارها شسته و اتو و تاحدودی نخ نما شده است به دلیل خوش قدم بودنش همیشه قوت قلب کوهنوردان بیمارستان بوده است و لیاقتش را دارد که روزی به عنوان پرافتخارترین پرچم، در موزه کوه و طبیعت قرار بگیرد!!! به امید آن روز

همراه ما باشید ادامه دارد