جمعه که میشود باز هوس فرار از دغدغه های زندگی به سرمان میزند.کوله ها آماده میشوند و اسب سفید جناب همسر زین به سوی مقصدی نامعلوم؛هرجا که بتوان از هیاهوی زندگی ماشینی گریخت و در خاک و جنگل و آب و آسمان گم شد و رنگ طبیعت به خود گرفت جایی که بتوان خستگیهای یک هفته کاری را در خاکش دفن کرد و یا به آب روانش سپرد

اینبار میخواهیم به جایی برویم که از آن فقط یک نام میدانیم «نیلکوه» و روستاها و طبیعتش .جاده ای کوهستانی را در پیش میگیریم و پس از گذر از چند روستای حاشیه جاده به فارسیان میرسیم جایی که آسفالت جاده قلبش را شکافته و سیمان و آهن و آجر و موبایل و ماشین لباس شویی را به آنجا برده. دلم برای دیوارهای کاهگلی خانه هایش میسوزد میتوانم از همینجا صدای ناله فرو ریختنشان را بشنوم. دیوارهای کاهگلی و پرچینها یکی یکی دارند از کوچه های اینجا کوچ میکنند و به خاطره ها میپیوندند دلم برای مردم روستا بیشتر از دیوارها میسوزد آنها که دلخوش چند ویلای رنگارنگ روستا هستند؛ویلاهایی که صاحبانشان با ماشین وارد آنها میشوند و آب آشامیدنیشان را با خود از شهر می آورند و حفاظ پنجره ها و قفل درهایشان سخت تر از دل و دست مردم روستاست.

دلم میگیرد آنقدر که نمیخواهم حتی عکسی به یادگار از آن داشته باشم برمیگردیم به قلب کوهستان روستایی از لابلای درختان خشک رخ مینماید شیب تند جاده ای سنگلاخی را رو به پایین در پیش میگیریم تا آنجا که رودخانه ای پرآب فرمان توقف میدهد ماشین را پارک میکنیم و از روی پل چوبی - کاهگلی رودخانه راه سربالایی را زیر قدمهایمان میگیریم

چقدر عاشق بوی خاک و کاهگلم و جنجال مرغ و خروس و این غازهای گردن دراز برسر تکه ای غذا و حتی عاشق این پهِن های پَهن شده روی خاک و رخت و لباسهای آویزان از بندها و این خانه های بدون حصار که دست فضول ما میتواند کاهگلش را لمس کند و توله سگش را نوازش و پای فضول ما از نردبانش بالا رود و قدم بر بامش گذارد

اینجا جایی است که هنوز دست ویرانگر تکنولوژی نتوانسته نوستالژی را خراب کند هنوز هجوم آهن و سیمان و آجر نتوانسته بوی کاهگل را از حافظه مردم پاک کند و هنوز ترق ترق سوختن هیزم در بخاری خانه ها از هر موسیقی دلنوازتر است و تصویر دودکشی پر از دود عضو لاینفک نقاشی کودکان.اجاق و تنور و آب گرمکنهای هیزمی خانه ها کور نشده و به تاریخ نپیوسته.

 

اینجا هنوز صدای خروس ساعت کوکی مردم است و زوزه شغال لالایی کودکان.از مغازه و فروشگاه خبری نیست و کسی که به شهر میرود،مایحتاج بقیه را میخرد و با خود می آورد

ساکنین قدیمی اینجا زندگی در روستا را با همه سختی به کوچ نشینی در حاشیه شهر ترجیح داده اند هنوز روزی سه بار صدای اذان از مسجد جامع روستا مردم را به مهمانی خدا دعوت میکند و سیزده کودک خردسال روستا کیف و کتاب به دست هر روز به شوق آموختن درسی نو راهی مدرسه میشوند و همه با هم سر یک کلاس پنج پایه مینشینند با تنها معلم مدرسه که هم مدیر است و هم ناظم و هم معلم و هم سرایدار.

هنوز توی سی و اندی خانه قدیمی روستا زندگی جاریست خانه هایی که صد و اندی نفر را در خود جا داده که هرساله تعدادی از آنان کم میشوند جوانان روستا در پی یافتن آینده ای بهتر با روستا وداع میکنند و دخترکان روستا لب پنجره ها چشم انتظار آنان میمانند آنها که هرگز برنخواهند گشت. دختران اینجا دختران انتظارند.

کاش میتوانستیم امشب را در یکی از این خانه های روستا و با کودکان مدرسه اش سر کنیم دلم میخواست کنارشان میماندم و برایشان قصه میخواندم آنقدر که پلکهایشان سنگین شود و روی هم بیفتد .شاید یکی از همین روزها پستچی بسته ای سفارشی را با خودش به روستا بیاورد بسته ای حاوی کتاب داستان و مداد رنگی و دفتر و بازیهای فکری.روی بسته نوشته باشد تقدیم به سیزده دانش آموز مدرسه روستای «یورت کاظم»

پایان