بالاخره بعد از سالها چشم انتظاری برج هزارساله شهر ما «گنبد قابوس» هم ثبت جهانی شد وقتی خبر را شنیدم از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاوریم. همان شب شام مختصری آماده کردم و سفره شاممان را توی پارک محوطه برج پهن کردیم و نشستیم و زل زدیم به بلندترین بنای آجری جهان

گنبد قابوس که هم نام این برج است و هم نام شهری که گرداگرد برج ساخته شده و پرواضح است که نامش را از این برج گرفته،در سی وششمین اجلاس یونسکو که در روسیه برگزار شد،به عنوان پانزدهمین اثر تاریخی و فرهنگی ایران به همراه مسجد جامع اصفهان (که شرح آن را در سفرنامه اصفهان نگاشته ام ) ثبت جهانی شد و این خبر دل بسیاری از هم میهنان بخصوص گنبدیها را شاد کرد

گنبد قابوس که گنبدیها به آن «میل» میگویند در راستای ظاهر سربه فلک کشیده اش ریشه ای بس عمیق دارد ریشه ای تا اعماق هزار ساله تاریخ. این برج با شکوه، از هزار سال پیش تا به امروز همچنان بر تارک جرجان درخشیده تا چراغ راه آیندگان باشد مبادا که گذشته شان را گم کنند.حالا هم که ثبت جهانی شده تا شهر فراموش شده گنبد قابوس را دوباره در یادها بیدار کند

 

روز بعد از شنیدن خبر به اداره میراث فرهنگی زنگ زدم تا ببینم به مناسبت این واقعه ملی که لااقل برای شهر ما نقطه عطف بزرگی به شمار می آید برنامه ای تدارک دیده اند یا نه و آنها پاسخ دادند که با همکاری نهادهای وابسته قرار است روز چهارشنبه جشنی با حضور مردم در محوطه اطراف برج برپا شود. روز چهارشنبه به شوق شرکت در جشن، کارم را در کلینیک زود تمام کردم و با ارشیا به سمت میل راه افتادیم.دور تادور محوطه مربع شکل برپایی جشن را حصاری پارچه ای کشیده بودند و فقط یک ضلع را برای ورود و خروج افراد باز گذاشته بودند. با وجودیکه سر ساعت مقرر آنجا رسیدیم حتی یک صندلی خالی برای نشستن نبود صندلیهای ردیف اول که محل جلوس عالی رتبگان استانداری و فرمانداری و سپاه و امام جمعه و ...بود و ردیف های بعدی هم مربوط به کارمندان آنان و خانواده هایشان. چند ردیف آخر را هم نیروهای انتظامی که به قول خودشان مسئولیت برقراری نظم را به عهده داشتند، اشغال کرده بودند خلاصه بگویم که حتی یک وجب جای خالی برای مادر و پسری که مدام نق میزد که مامان خسته شده ام بیا از اینجا برویم وجود نداشت

 

برنامه جشن شامل یک سرود بود که نظامیان اجرا کردند و سخنرانیهای تک تک مسئولین که به همراه محافظینشان بالای سن میامدند و قرائت میکردند. یکی از آقایان که اتفاقا"در اجلاس یونسکو هم حضور داشته و از قرار تازه از سفر روس برگشته بود ضمن استناد به اجلاس سنپترزبورگ، لابلای مدح و ثناگویی ها و تعارف تکه پاره کردنهایش مشتی جانانه هم به دهان این و آن نثار میکرد که آی جماعت ما تنها در شهر کوچکی مثل گنبد هزار سال تاریخ داریم و امریکا با آن دکّ و پزش فقط چهارصد سال تاریخ دارد و پس درنتیجه او توخالی است و ما نباید از او بترسیم و در مقابلش از مواضعمان کوتاه بیاییم و از این قبیل حرفها...نمیدانم حرفهای تکراری او بود یا گرفتگی عضلات پاهایم یا نق نق ارشیا که بالاخره عطای جشن ! را به لقایش بخشیدم و رفتیم بالای تپه زیر سایه میل

 

وقتی رسیدم بالا جماعتی شاد را دیدیم که دور میل حلقه زده بودند و به دور از هیاهوی دنیای سیاست شادی خودشان را از ثبت جهانی شدنش اینگونه نشان میدادند. من نیز بر بلندای تپه نشستم زانوها را بغل کردم و در حالیکه غروب خورشید را از فراز نماد هزارساله شهرم به نظاره نشسته بودم به خلسه تاریخ فرو رفتم

سال 375 خورشیدی است کارگران مشغول ساختن بنایی عظیم هستند که امیر شمس المعالی قابوس ابن وشمگیر حاکم ادب دوست جرجان دستور به ساخت آن داده تا شکوه و عظمتش را به رخ جهانیان بکشد. کارگران با آجر و ملات ساروج بنایی بلند و ده پره به ارتفاع 37 متر میسازند که نه پلکانی دارد و نه داربستی آنها خاکریزی ساخته اند تا با بالا رفتن از آن گنبد برج را بسازند گنبدی به ارتفاع 18 متر .کتیبه ای نیز به خط کوفی گرداگرد پایه برج حک کرده اند که متن فارسی اش به این مضمون است به نام خداوند بخشنده مهربان - این است کاخ باشکوه - امیرشمس المعالی - امیر پسر امیر - قابوس فرزند وشمگیر - فرمان داد به ساخت آن - در زندگی خویش - درسال سیصد و نود و هفت قمری - و سال سیصد و هفتاد و پنج یزدگردی

 

برج بعد از ده سال آماده میشود همه از هیبتش انگشت به دهان شده اند قابوس که کشته میشود جنازه اش را در محفظه ای شیشه ای گذاشته و با زنجیر از بالای برج می آویزند تا هر روز نور خورشید از منفذ گنبد برج بر پیکرش بتابد زیرا او از تاریکی گور بیزار است قرنها میگذرد تخت قابوس مورد تاخت و تاز واقع شده سرزمینش دیگر مثل گذشته آباد نیست از آن دیار جرجان تنها قصبه ای باقی مانده ولی برج خاموش همچنان بر ریشه هایش ایستاده و فراز و فرود زمانه را نظاره گر است. هجوم باد و باران و زلزله هم نتوانسته از پای در بیاوردش تنها تابش آفتاب سرخی رنگ آجرهایش را به زردی بدل کرده و رطوبت بر روی گنبدش علفهای هرز رویانده اما در این میانه هیچ بلای طبیعی به اندازه دست غارتگر بشر به برج صدمه نزده چه دستهای ناپاکی که به طمع یافتن گنج و عتیقه جات و جسد احتمالی قابوس تیشه به ریشه اش نزدند

آری هزاران قصه آمیخته با واقعیت و افسانه لای خشت خشت این بنا پنهان است که سینه به سینه گشته تا امروز به ما رسیده

 

قصه دیگری میگوید این بنا اصلا" مقبره قابوس نبوده بلکه تنها بنای یادبودی بوده تا در تاریخ نام قابوس را زنده نگه دارد و باز قصه ای دیگر میگوید اینجا راساخته اند و برفرازش مشعلی فروزان نهاده اند تا از دور چون فانوسی درخشان راهنمای مسافران خسته باشد البته اگر هم سازنده چنین قصد و غرضی نداشته این هدف خود به خود تامین میگشته. قصه دیگری میگوید در اعماق این برج کانالی بس دراز است که به مرزهای روسیه راه دارد. شایدهمین قصه بهانه ای به دست روسها داد تا به طمع یافتن عتیقه جات،در سال 1886 میلادی منطقه را مورد کاوش قراردهند و درنهایت نه گنجی یافتند نه کانالی و نه جسدی ولی به کشف مهمی نایل شدند و فهمیدند که این بنا تا عمق زیادی دارای زیرساختی آجری بوده و درنتیجه تپه ای که برج بر فرازش ایستاده مصنوعی است و از خاکریزی که نقش داربست را داشته بوجود آمده

 

از این بالا به کافی شاپ روبروی برج نگاه میکنم و به ده سال قبل برمیگردم که عصرها با جواد روی صندلیهای کافی شاپ رو در روی برج مینشستیم و در حال خوردن خوشمزه ترین ساخته دست بشر یعنی بستنی قشنگترین حرفهای زندگی را میزدیم و مهمترین تصمیم گیریها را برای زندگی مشترکمان میکردیم حالا که فکر میکنم میبینم در پیش زمینه همه آن بهترین روزها و شیرینترین لحظه ها این برج حضور داشته و نظاره گر ما بوده آنقدر که گاهی وقتها اصلا" نمیدیدیمش. بعد از آن روزها هر وقت از روزمرگی زندگی و نداشتن شرایط سفر دلمان میگرفت و برج و بارو و قلعه و در یک کلام تاریخ خونمان پایین می آمد آجرهای این برج بود که به دادمان میرسید بعد از تحویل سال نو اگر در سفر نبودیم بی برو برگرد اول از همه خدمت برج شرفیاب میشدیم اگر هم در سفر بودیم بلافاصله بعد از برگشت.

http://s1.picofile.com/file/7675229137/%D9%82%D8%A7%D8%A81.jpg

تعطیلات نوروز دور و برش پر میشود از آلاچیق های ترکمنی که توی هر کدامشان گوشه ای از زندگی اصیل ترکمنها به تصویر در می آید آنوقت شما میمانید و این لباسهای سنتی و قالیچه ها و صدای تار و آواز ترکمن و بوی خوش «بورک » و «بیشمه » های خوشمزه که پایتان را به داخل آلاچیق ها باز میکند

بچه ها به برج میگویند مداد بزرگه این اسم را خودم رویش گذاشتم وقتی که بچه بودم. بعد که بزرگتر شدم راجعبش قصه ها ساختم و برای بچه ها تعریف کردم

 

 آهای آقایان پشت حصار ! این تپه سبز زیبا،این پارک با آن درختان بید مجنون،جمیع این آدمها که دور این برج طواف میکنند،این جماعت شاد که سفره های کوچک شام خود را پای برج پهن کرده اند حتی این پسرک بازیگوش من که همیشه با لب خندان وارد پارک اینجا و با چشم گریان از آن خارج میشود، همه و همه به اندازه شما از این برج، از این شهر و از این سرزمین که نامش ایران است سهم دارند.باور کنید ما آدمهای معمولی جامعه آنقدر هم که فکر میکنید خطرناک نیستیم اصلا" نیاز به این همه محافظ و ملازم نبود!!!

با مردم سرزمینمان اندکی مهربانتر باشید آقایان!!!